عمران صلاحی دربار رفاقت و شکل گیری ارتباطش منزوی مینویسد : « اوایل دهه چهل بود ؛ سالش یادم نیست . یک شب از انجمن ادبی آذرآبادگان درآمده بودم و داشتم سرازیر میشدم به طرف میدان راهآهن تا از آنجا به جوادیه بروم . در پیاده رو از پشت سر صدایی شنیدم ، برگشتم ، دیدم حسین منزوی است .گفت : « من بارها تو را دیدهام که با دوچرخه قراضه ات در جوادیه میپلکی » گفتم : « بله ، من هم بچه جوادیه ام ، هم ابوقراضه! » گفت : « حالا که مسیرمان یکی ا ست ، با هم برویم و بیاییم . » ما زبانمان هم یکی بود و از همان اول با هم به ترکی صحبت کردیم که چهل سال طول کشید . من و منزوی در یک سال (۱۳۲۵) به دنیا آمده بودیم ؛ حسین در اول مهرماه و من در اول اسفندماه (البته به روایت شناسنامه) . با اینکه هم سن و سال بودیم ، او دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود و من دانش آموز رشته طبیعی دبیرستان وحید در خیابان شوش ؛ علتش این بود که من سه سال در آن مدرسه رفوزه شده بودم .
یادآور شعر کلاسیک
حسین منزوی در اول مهر 1325 در زنجان در خانوادهای فرهنگی متولد شد.او از سنین جوانی سرودن شعر را آغاز کرد و در سال 1346 به عنوان شاعری مطرح و تاثیر گذار در جامعه مطرح شد و غزلهای او مورد توجه غزلسرایان قرار گرفت. او در سال 1346 وارد دانشگاه میشود و در دانشکده ادبیات تهران ثبت نام میکند، به همین دلیل در خانه کوچکی در محله جوادیه مستقر میشود اما دیری نمیگذرد که در مییابد این رشته نمیتواند انتظاراتش را بر آورده کند،به همین دلیل در سال 1350 درس را نیمه کاره رها میکند. او در همان سال مجموعه شعر «حنجره زخمی تغزل» را منتشر میکند.این کتاب در بخش «شعر جهان» جایزه «فروغ فرخزاد» را که در آن دوران جزو معتبرترین جوایز ادبی ایران به شمار میرفت را دریافت میکند. پس از انتشار این کتاب،«منزوی» تصمیم به ادامه تحصیل در رشته علوم اجتماعی میگیرد اما این رشته را نیز نیمه کاره رها میکند و در صدا و سیما مشغول به کار میشود و در این دوران برنامه «یک شعر، یک شاعر» را تهیه وکارگردانی میکند. در همین سالها «منزوی» بسیاری از ترانهها و تصنیفهایش را میسازد که آنها نیز مورد توجه قرار میگیرد و تعدادی از این ترانهها توسط خوانندگان مطرح آن روز خوانده میشود. منزوی پس از انقلاب به زنجان (محل تولدش) باز میگردد و تا پایان عمر در آنجا اقامت میکند.دردوران اقامتش در زنجان بیکار نمینشیند و به ساختن ترانه و تصنیف میپردازد.او تا پایان عمر همچنان به کار خود ادامه داد. این شاعر هرگز کار دولتی نداشت و تنها با انتشار شعرهایش گذران عمر کرد. او همانند «نیما» که تحولی شگرف در شعر به وجود آورد، تحولی در غزل معاصر به وجود آورد. او در دورهای غزل سرود که همه منتقدان فکر میکردند عمر شعر کلاسیک و غزل به پایان رسیده است اما «منزوی» ثابت کرد که غزل از پتانسیل بالایی برخوردار است و نمیتوان آن را نادیده گرفت. «منزوی» در شعر سپید نیز دستی داشت، شعرهای سپید او گاهی حتی با شعر بزرگترین شاعران سپید سرا پهلو میزند. «منزوی» موسیقی را خوب میشناخت. صدا و خط خوبی نیز داشت. سرانجام این شاعر بزرگ که مدتها ازبیماری قلبی رنج میبرد، در 16 اردیبهشت ماه 1383 در کمال ناباوری زندگی را وداع گفت.
شعری از حسین منزوی
برج ویرانم غبار خویش افشان کردهام
تا به پروازآیم از خود جسم را جان کردهام
غنچه سربسته رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کردهام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصلها مجموعه گل را پریشان کردهام
غفلت میراث فرهنگی و شهرداری زنجان،سرانجام تلخ خانه بزرگترین غزلسرای معاصر
همسایهها در خانه حسین منزوی زباله میریزند
نسرین ظهیری: جستوجویمان برای پیدا کردن خانه حسین منزوی که عدهای او را بزرگترین غزلسرای معاصر میدانند در تهران به جایی نرسید و گذارمان افتاد به شهر آبا و اجدادیاش زنجان و از برادر او سراغ خانهبرادر شاعرش را گرفتیم و دیدیم قصه خانهاش مثل روزگارخودش داستانی و وضعیتی دارد پر آب چشم. بهروز منزوی زحمت قبول کرد و در یادداشتی به شرح اوضاع خانه پرداخت. راستش نوشته ایشان چنان شیوا بود و درقالبهای کارروزنامه میگنجید که ترجیح دادم این بار صفحه مشاهیر مهمان دست نوشته ادیبانه و فاخرانه برادر شاعری باشد که در سوگ و ماتم خانه بزرگ برادر شاعرش غمگین نامه است.
بهروز منزوی : برادر حسین منزوی در پی اصرار خبرنگار روزنامه تهران امروز این سطور را مینویسد تاظاهرا پاسخی دهد به سوالات ایشان و در واقع با افسوس،تولد و مرگ خانه حسین منزوی را شتاب آلوده قلم انداز کند. اما آیا این نوشته پاسخی هم خواهد داشت؟پاسخی هم برای من به عنوان برادرو وصی حسین منزوی و هم برای علاقه مندان آن بزرگ؟ سوالاتی که غرور ایل و تباریام اجازه طرح صریح آنها را نمیدهد و نخواهد دادو در صورت طرح صریح نیز آیا از طرف آنانی که به عنوان «مسئول» بر اسب قدرت و نخوت میتازند،خواهد یافت؟من که با اطمینان میگویم نه! اما این هم هست که تاریخ چشمهای تیز بین و دستهای ماهری دارد و مدام در حال غربال است و کلا این قاضی پیر دمش گرم، خیلی با مرام وخیلی با حال است.
یک- حدود سال 1250 شمسی
وقتی حاج خلیل معروف به حاجی آخوند خانهای در محله «یدی بوروخ»زنجان بنا کرد نمیدانست که هفتاد، هشتاد سال بعد در همان خانه،نوهاش محمد صاحب پسری شد وعروسش عالیه خانم او را به یاد برادر ناکام خود که در انقلاب مشروطیت به نحو مرموزی ناپدید شد،حسین نام خواهد نهاد. او وقتی خشت بر خشت و سنگ بر سنگ مینهاد و دیوارهای خانهاش را بالا میآورد نمیدانست که بعدها در همان خانه نتیجهاش سنگ الفاظ و معانی را بر دوش خواهد کشید تا خانه دلکش ودلنشین شعر فارسی را دلگشاتر و دلنوازتر سازد. حاجی آخوند که بعدها به خاطر عزلت و گوشه گیریاش از صاحبان قدرت رسمی و غیر رسمی نام خانوادگی منزوی را برای خود برگزید نمیدانست که سالها بعد خانهاش به نام «خانه حسین منزوی» شناخته خواهد شد.
دو- سال 1350 شمسی
وقتی پدرم -شاعر فاضل-زنده یاد محمد منزوی آن خانه موروثی را بازسازی میکرد پسرش حسین اولین دفتر شعرش، حنجره زخمی تغزل را تازه به چاپ سپرده بود و هم بدان خاطر جایزه ادبی فروغ فرخ زاد را نیز صاحب شده بود. پدر همه جای آن خانه را رنگ دیگر داد.شیروانی و سقف اما هنوز روی دوش دیوارهای خشتی یک متری بود. بر دوش جد اعلای من،حاج ملا خلیل،حوض و باغچه کمی کوچکتر شدند و گاهی ماهیها جایشان تنگتر شد اما تو چه میدانی که اطلسیها کیپ هم چه عصرهای خوشی عطری برای ما می آفریدند خاصه که پدر روی سنگ فرش حیاط آب هم میپاشیدو....
سه- 1380
پدر که پیر شد و بیمار، خانه هم به یکباره پیر و بیمار شد. چرا که پرستار دلسوز خانه خود به بستر افتاده بود، برای همه پدر مهمتر از خود خانه بود و خانه موروثی همراه با پدر افسردو پژمردمولی هنوز زنده بود.
چهار-اردیبهشت 1383
وقتی حسین منزوی برای آخرین بار روی برانکارد ، خانه موروثی را به مقصد بیمارستان ترک میکرد گفت چراغهای خانه را روشن کن!کردم. دیوارها و درختها را خوب نگاه کرد کنار حوض به اشاره دست متوقفمان کرد. آن دو ماهی قرمز که خودش برای ایلیا برادرزادهاش خریده بود،آمدند به سطح آب و با او وداع کردند. سگش به دنبال برانکار ضجه میزد و خانه در حال احتضار بود!
پنج-خرداد 1383
در مراسم ختم،هفتم و چهلم حسین هر کس رسید بعد از اظهار تاسف از درگذشت حسین در مورد خانه او هم دل سوزاند.مقامات و رجال غلیظتر و شدیدتر بودند. من که البته نمیشناختمشان اما دوستان میگفتند این آقا نماینده مجلس است، آن یکی میزند برای نمایندگی دور بعد.این عضو شورای شهر استان است و یکی دیگر میکوبد برای عضویت در شورای بعدی.این معاون استاندار است آن یکی رئیس ارشاد و این یکیها بعدا رئیس و معاون و مدیر خواهند شد.البته خدا پدر شهردار و رئیس میراث فرهنگی را وقت را بیامرزد که اصلا نه آمدند و نه وعدهای دادند!
شش- بیتاریخ
مراسم و مجالس و نکوداشتها تمام شدهاند.تبهای تند خیلی زود به عرق نشستهاند.وعدهها مطابق معمول وعید از آب درآمدهاند.خانه حسین منزوی را فقط دوستانش در میزنند و بیشتر از شهرهای دیگر میآیند و حلقه بر در میکوبند.
خانه محتضر اما واکنشی نشان نمیدهد او با دیوارهای رنجور و سقف ناسورخود خو کرده و در انتظار مرگ نشسته است. همسایهها آشغالهای خود را به خانه حسین منزوی پرتاب میکنند و شهرداری و سازمان آب و برق و گاز قبضهای خود را از لای در سر میدهند تو. چند بار هم سارقین ناگزیر ناشی به کاهدان میزنندو تتمه
شیر آلات و روشویی و حتی درهای آلومینیومی را میکنند و میبرند!خانه حسین منزوی به عنوان میراث فرهنگی عجب ارج و قربی دارد!
هفت-مهرماه 1389
از سر ناچاری و به اجبار «خانه حسین منزوی» که برای همسایهها کانون خطر و برای شهرداری زمین متروکه تلقی میشود و بیم فرو ریختن دیوارها و عواقب احتمالیاش نگران زا شده است به قیمتی نازل فروخته میشود تا احتمالا تبدیل به آپارتمان شود. خانه میمیرد!
بهدنبال پنجرهها
منزوی همیشه چند قدم از من جلوتر بود. او زودتر از من، نیما، شاملو و اخوان را شناخت. در پیاده رویهای شبانه، گاهی اشعاری از شاملو و اخوان را زمزمه میکرد. من حتی مخالف شعر نو بودم! یکی دیگر از داستانهای جالب عمران صلاحی و حسین منزوی، مربوط به خانهای میشود که در یکی از غزلهای عمران صلاحی وصف شده بود. صلاحی خودش در این باره نوشته است: «منزوی از همان اول، عاشق بود و شاعر شور و شیدایی. سال چهل و سه، من غزلی گفته بودم که یک بیتش این بود:پنجره خانه خود باز کن/دسته گل انداختنم را ببین.... منزوی اصرار میکرد که باید این پنجره را نشانم بدهی و من میگفتم چنین پنجرهای در جوادیه وجود ندارد، اگر هم باشد من جرات چنین کاری را ندارم؛ آنچه من گفته ام، از روی تخیل است اما منزوی هر شعری که گفت مصداق عینی داشت. پشت هر شعر او عشقی پنهان است.
پیادهروی از خیابان ژاله تا جوادیه
یک شب از انجمن ادبی «کلبه سعد» درآمده بودیم و میخواستیم به خانه برویم. این انجمن در چهارراه آب سردار بود(خیابان ژاله سابق). خانه ما هم در جوادیه. هیچ وسیلهای پیدا نکردیم. شاید هم پیدا کردیم، ولی امکاناتش را نداشتیم. شاید هم عشق پیادهروی به سرمان زده بود. به هر حال آن وقت شب، پای پیاده از خیابان ژاله تا جوادیه رفتیم؛ من بودم و منزوی و شعر. همان شب من این بیت فکاهی را سرودم:با منزوی پیاده روی میکنیم ما/ خود را بدین وسیله قوی میکنیم ما! آنقدر با منزوی این ور و آن ور رفته بودیم که خیلیها ما را با همدیگر میشناختند. شده بودیم مثل لورل وهاردی. یک شب اگر او به انجمن نمیآمد، سراغش را از من میگرفتند و بالعکس. بعدها کاظم سادات اشکوری سرود: دستت چو نمیرسد به عمران/ دریاب حسین منزوی را!»
شعری از حسین منزوی
قصد جان میکند این عید و بهارم بیتو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بیتو
گیرم این باغ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بیتو؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار،ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بیتو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بیتو
بلدوزرها در کمین خانه منزوی ، یک ماه برای نجات خانه وقت داریم
برادر حسین منزوی دلخور است وعصبانی. حق دارد. کار از کار گذشته و مجبور شده خانه برادرش حسین منزوی را با قیمت پایین بفروشد به بساز و بفروشی که پروانه ساخت هم گرفته و همین روزهاست که بلدوزرها دیوارهای خانه حسین منزوی در شهر زنجان را فروبریزند. دیوار خانهشاعری که بزرگترین غزلسرای معاصر نام دارد. مگر این زنجان چند شاعر مثل منزوی دارد که نمیتواند خانهاین یکی را بازسازی کند و موزهای تا بچههای دبیرستانی بتوانند سری به شاعرانگی های همشهری نامدارشان بزنند.
گرچه مدیر روابط عمومی میراث فرهنگی زنجان به ما میگوید زنجان از این خانههای مشاهیر و تاریخی زیاد دارد ولابد بودجه خرید و بازسازی این را ندارد.
رئیس میراث فرهنگی زنجان که اتفاقا خوش برخورد هم هست میگوید: محدوده خریدهای میراث فرهنگی خانههای صد سال پیش است. منظورش البته صاحب خانهاش است. یعنی میراث فرهنگی روی خانههایی از مشاهیر سرمایهگذاری میکند که صد سال پیش از این زندگی کردهاند.
این در حالی است که در شهر تهران اگر هنرمند سرش به تنش بیارزد معمولا بعد از مرگ حتی در دوران معاصر هم که باشد خانه را لااقل ثبت تاریخی میکنند، تا از گزند و آوار کردنش جلو گیری کنند. آقاجانلو دوست حسین منزوی میگوید که خانه اوهنوزسرجایش هست.چندین بار پیگیری کردیم و به میراث فرهنگی پیشنهاد دادیم اما پیگیری نکردند وبرادرش به خاطر مشکلاتی که خانه به وجود آورده بود مجبورشد آن را بفروشد و کار دیگری از دست بر نمیآمد. می گوید خانه بهروز منزوی یاد آور روزهای معرفت قدیم و سادگی بود و خانهای شاعرانه بود و هست. سرمحله هفت پیچ جایی. محلهای که همه در زنجان میشناسند.خانه کاهگلی بود و و هست. شیروانی داشت ودارد و باغچهای، با در و پنجرههایی چوبی و دیوارهایش گچ بری شدهاند. او از ماجرای یک مجسمه میگوید:آقای رحمتی نامی که مجسمه ساز بود تندیسی از ایشان ساخت. تعریف میکرد که یک بار آقای منزوی او را در مراسمی دیده بود و گفته بود که فلانی تندیس من را کی میسازی. آقای رحمتی گفته بود خدا نکند وقت مجسمه ساختن از شما برسد. منزوی گفته بود دیر نمیشود و مجسمهام را هم میسازی.وقتی آقای منزوی فوت کرد. همین آقای رحمتی مجسمهاش را ساخت.میخواستند مجسمه را در میدان شهر نصب کنند که در شهرداری عدهای مخالفت کردند. ظاهرا در بزرگداشتهایی که برای منزوی در شهر زنجان برگزار کردند و همیشه در مورد خانه و وضعیت آن به مسئولان تذکر داده شده اما اینطور که دوست شاعر غزلها میگوید انگار شهر زنجان غریبه پرستی است و قدر مشاهیر و هنرمندانش را نمیداند. می گویند حسین منزوی پیوند ملموسی با خانهاش داشت.خانهاش ریشه در سنت و گذشتهها دارد. همیشه میگفت این شعرش را که بخشی از خاطرات تاریخم میگفت مهم این است کهآدم درتاریخ نقش خود بزند و برود،مهم این نیست که برای شام چیزی برای خوردن داشته باشد یا خیر. دوستش تعریف میکند که قبل از انقلاب همان موقعی که در صدا و سیما مشغول بود،خانهای در تهران داشت که در آن برو بیایی بود. بعدها همان آدمهایی که آرزویشان این بود که حسین منزوی را ببینند،گاهی وقتی او را میدیدند راه کج میکردند. مصدق آقاجانلو از خاطرات آن خانه برای ما میگوید:«یکی از دوستان، نقاشی از چهرهاش کشیده بود.نقاشی خوب از آب در نیامده بود اما او نقاشی را به دیوار زد.گفتم چرا این کار میکنید مهمان خانه شما رفت و آمد میکند و خوبیت ندارد. گفت اشکالی ندارد، لااقل روی طبلههای گچ دیواررا که میگیرد. یک بار هم با هم از خانهاش بیرون میآمدیم، در خانهاش را نبست. گفتم چرا در خانه را نمیبندید. گفت این خانه از خانههایی نیست که دزد بزند. دزد با خانه من کاری ندارد.
درعکسهای خانه که ایلیا منزوی برادرزادهاش برایمان از زنجان فرستاده.خانه در حال احتضار منزوی را میشود دید که چشم به راه مسئولی است که دیوارهایش را از گزند بیل مکانیکی که به همین زودیها به جانش میافتد، در امان نگه دارد. برادرش جایی نوشته است که به نظر شما هم «بهترین شاعر، یک شاعر مرده است؟»
« خانم همسایه عامی ما در محله هفت پیچ زنجان - که درود بر صداقت و شرفش - پس از اینکه بخش خبری تلویزیون، خبر درگذشت حسین را اعلام کرد تازه به فکر افتاد که «حسین منزوی آدم مهمی بوده است لابد » اما آیا شما هم تازه پی برده اید که حسین منزوی شاعر بزرگی بوده است؟ شما هم تازه خبردار شده اید که حسین منزوی از پل سایه گذشته است و سماعی هم کرده است؟
مصدق آقاجانلو دوست حسین منزوی از خانهاو میگوید دستی به زخم شهر چاقو
نشستهای تنها به خواندن کتاب، که نخستین خورشت توست، مشغول، که به ناگهان های و هوی همراه اولت پیله خلوتت را میدراند،صدایی ازروزنامه تهران امروز میخواهد از تو که در باب خانه حضرت «حسین منزوی» سخن بگویی و نوشتاری برای انتشار درآن مطبوعه مطبوع مهیا. غریبانه قلمت را که به جوهر خون مسلح است به دست میگیری و چنین مینویسی:خانه حسین منزوی بزرگ که خانه پدری اوست،بر سر«هفت پیچ» که از محلههای قدیمی زنجان است،هنوز پا برجا ایستاده.خدایش بیامرزد«محمد منزوی» را که نه انگار پدر منزوی که پدر تمامی پروانههایی رها از پیله دنیا بود و چند باری برایم در گشوده و مرا با چشمهایش که دو شعر نگران بودند رو به رو کرده بود و شرم مرا شرمگین نوازشاش، این خانه را خود به تنهایی خریده و به اصطلاح مالک تنهای آن بود.
خانهای به سبک مهندسی قدیم وعلم معماری سنتی ساخته شده،با زیربنایی بسیار که دیوار خشتی درعرض دو متر بیرونیاش، هنوز هم مرا متحیر خالقاش میکند،او را در آغوش دارد،با باغچهای درست و به قاعده در وسط حیاط که گویی «خیام»از پشت پیچههای تاکش به تو لبخند میزند و مولانا به درخت زرد آلویش میخواند و حافظ ازآن سیب گلابی پرتاب میکند و هنوز از زیبایی «حسن»حسن یوسفی در دست و گل سرخی در آستین دارد! با «بهروز منزوی»همچنان عزیز که به قول استاد همچنان به تنهایی بار دوستی،برادری و شاعری را به دوش میکشد، بارها در بازه پاسداری از این خانه به پاس نفسهایی که در آن کشیده شدهاند،صحبت کرده بودم و از آنجایی که بهروز بزرگوار ناگزیروبه ناچار قصد فروشاش را داشت با آنهایی که توان خرید این خانه را داشتند و دستی در کار پیشنهاد خرید شخصی و گروهی و سازمانی و اداری را دادم تا به هر شکل ممکن این خانه از گزند روزگار محفوظ بماند اما دریغ از آنکه به فروش رفت و فریاد ما در این نبرد نا برابر به ظفر نرسید و تا هنوز زخمی و خونین و مالین زندگی را با زندگی ناباورانهاش به زیبایی امیدوار کند! هر چند بیشتر از آنچه به تصور برسد گفتهام اما باز هم به واسطه تهران امروز میگویم خدا را چه دیدهای شاید تهران امروز زنجان را از خواب دیروز و امروزش بر انگیزاند و میراث فرهنگی این شهر را از میراثی عمیق که در آستانه مرگ است با خبر و این
شهر داری آن را به آبروداری مصمم و هرکجا و هرچه و هرکس را که پیشوند و پسوندی زنجانی دارد نسبت به اصلیتر و اصل و نسباش بیاگاهاند!
اگرچه حسین منزوی بزرگتر از آن است که برای بزرگداشته شدنش،نیازمند ناز نابزرگواران باشد.اما پرداختن به منزوی پرداختن به زیبایی است!
مرتضی امیری میگوید
با حالی بد به سراغ من آمد! محل دیدار- خ طالقانی
گفتم حال بد- (حال او همیشه بد بود) و باز باید با او پرسه میخوردم.
[استعداد عجیبی در پرسه زدن داشت!
کوچههای ناشناخته خلوت و خاموش را- و حتی- کوچههای رعبآور و با همه شیوع تمدن شهری- هنوز جنی را- میشناخت نیمی از تاریخ زنده دهه چهل بود.
پرسه زدن با او ـ با همه خستگیها و ندانم در کجاییها! نوعی مروردهه چهل تهران میشد، گاهی!]
و پرسه شروع شد!
شب شده بود و غروب رفته بود و سر شب هم رفته بود!
و هنوز او نرفته بود و من مانده بودم! و از قهوه خانهای در مخبرالدوله سر در آوردیم!
و او آن شب در آن قهوه خانه! چندین و چند روضه منظوم خواند، و اول، رندانه- و پس آنگاه ـ عنان از دست در رفته گریست و گریست! و چنین گریهای برای امام حسین(ع) را من- فقط در خردسالی و از آقای جعفری خدابیامرز ـ دیده بودم و روضه منظوم خواند و بیشتر برای حضرت رقیه سلامالله علیها و این حال تا آن شب میان من و او- سر نزده بود تا آن شب ـ او هرگز- فضای امام حسینی اش- را برای من رو نکرده بود! آن شب او در آن قهوه خانه- مرا تور زد و برد شاید- هر شب میبرد- اما از آن شب دیدم که برد، بعد از غزل، خون اصیل او- آن روضههای منظوم را آن هم در آن شب پریشان ـ از زبان حسین منزوی شنیدن و گریههای زلال او را ـ با آن موهای بلند، دیدن- در آن قهوه خانه بسیار هولناک و صمیمی بود!
صدای روضه خوانی حسین منزوی آن شب در قهوه خانه، اوج گرفت ـ چند قلندر قلیان کشیده آخر شب هم، متوجه او شدند! و او همچنان ـ خروسوار- با چشم بسته از روی کاغذ پریشان و رنگ باختهای شعرها را میخواند ـ و چشم میگشود و اشکها میریخت!
به نظر مىرسه که اگه ایشون شعرى و سرودهاى در باب مسئولین محترم و زحمتکش! عرض مىنمودند، چه بسا در چشم اون ها جایگاهى بهتر داشتند. اما ایشون ترجیح دادند که خودشون رو در دل تودهى مردم جا بدن تا جاى دیگهاى. زنده باد یاد و روانش ...
حرف شما درسته ولی یه چیزهایی هست که اینجا جاش نیست بگم اگه ایشون فقط یه مقدار خوش اخلاق بودند شاید زندگی خیلی بهتری داشتند
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
به نظر مىرسه که اگه ایشون شعرى و سرودهاى در باب مسئولین محترم و زحمتکش! عرض مىنمودند، چه بسا در چشم اون ها جایگاهى بهتر داشتند.
اما ایشون ترجیح دادند که خودشون رو در دل تودهى مردم جا بدن تا جاى دیگهاى.
زنده باد یاد و روانش ...
حرف شما درسته ولی یه چیزهایی هست که اینجا جاش نیست بگم اگه ایشون فقط یه مقدار خوش اخلاق بودند شاید زندگی خیلی بهتری داشتند