تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

عکس یا دگاری

یک روز به دنیا آمدیم

در حادثه ای شگرف از زاویه دید پدر و مادرمان

هیچ نبودیم

کم کم بزرگ شدیم

خاطره ها ساختیم

حادثه آفریدیم

عاشق شدیم وانتظار کشیدیم ودرد

عکس یادگاریهایی با هم انداختیم

ویکه تاز در دنیا تاختیم

روزی بزرگتر از آنچه هستیم خواهیم شد

عکس یادگاری هایمان را نظاره خواهیم کرد

وپیر خواهیم شد

ودوباره هیچ خواهیم شد

خدا کند آنروز برای دیگران خاطره با شیم

وآنها ما را نظاره کنند

با همان هیچ بودنمان

دستهای خالیم را دریاب

دستها 

 

 

نمی دنم برای چه می نویسم خوب می دانم که تو همه حرفهای مرا می دانی  ومیتوانی از قلب و ذهن من همه چیز را بخوانی

اما من بنده توام تو مرا آفریده ای ، خوب می دانی دلتنگی من از کدام جنس است من برای خودم خسته نیستم  دلتنگ هستم ولی نیستم

حرف زیاد دارم اما خوب می دانی من  از خودم حرف نمی زنم ای  کاش می شد اسمت را به زبان بیاورم  کاش میشد......

ای پروردگار من

نمی گویم بنده خوبی بوده ام نمی گویم هرچه گفته ای کرده ام ولی خوب می دانی که در انسا نیت  نمره قبولی گرفته ام  نمی دانم شاید معیار تو بیست نیست  اما چه کنم .............................................ما به همین بیست های الکی دلخوشیم            

چندوچون زندگیم را می دانی  من بنده خوبی نبوده ام میدانم از من دلخوری  ولی ان شب سرد را یادت هست من بودم که به خاطر حرف تو ایستادم وقید خودم رازدم . آن پیرزن را یادت هست و هزاران چیز دیگر را  ............ می دانم با ید متقابل بنویسم  من یادم هست من  آن نبودن ها را یادم هست آری من  آن  شبها را به خاطر دارم وتو بهتر از من به خاطر داری وده ها هزار چیز دیگر را  ............

ولی جایی ندارم بروم جز درگاه توجایی نیست که صبح به این زودی باز باشد  وهمه وقت باز باشد

مگذار گم شدن در گذر زمانه تو را از من  دور کند  مگذار.......

تو اگر خود بخواهی می توانی دری از رحمتت را برای من باز کنی  اما اگر می خواهی امتحانم کنی من  حرفی ندارم خودت می دانی که من حاضرم به خاطر دیگران آب شوم ولی دیگران چه من دوست ندارم غصه آنها را ببینم  پس مرا دریاب ای پروردگار من

من خود یوسفم و گمگشته  اما همه در زندگیشان گمشدگانی دارند  پس گمشدگان مرا هم دریاب

شهید آوینی :

پندار ما این است که شهدا رفته اند ما مانده ایم  در حالی که زمانه مارا با خود برده است و شهدا مانده اند