تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

اولین دادگاه نویسنده به روایت وجدان

می خواهم از تو بپرسم یوسف جان ان پسر بچه ای که دیروز تو بودی کجا رفته خسته نیستی نمی خواهی رها کنی این مرگ تدریجی را نمی خواهی باور کنی از آن پسرک شاعر با همان صداقت قدیمی هیچ نمانده است نمی خواهی باور کنی که کاجهای مزرعه تو دارند آرام ارام خم می شوند می خواهم بگویم نمی خواهی باور کنی که روزگاریست شیطان فریاد می زند آدم پیدا کنید سجده می کنیم چه شد کجا رفت به کدام قمار یک شبه همه چیز را به هیچ باختی کدامین شراب انقدر مستت کرد که یادت رفت که باید عاشق باشی یادت رفت که شعر بگویی برای تمام کاجهای این شعر باید گریه کنی گریه می فهمی ؟  

 

 

می خواهم از خودم دفاع کنم من به این قضاوت معترضم من می خواهم بگویم تقصیر من نیست تقصیر من نیست اگر همه به خواب رفته اند من هم خوابم می گیرد کدام مستی کدامین قمار مگر من چه چیز را باخته که باید سرزنش شوم چرا باید خسته باشم این همه ادم این همه کاج در این شهر خسته چرا من باید متهم باشم من مرگ را باور ندارم  

 

پس کی باور می کنی وقتی تمام این شهرخرماخیرات می کنند وگهگاه زیر لب فاتحه ای برایت خ واندند بس کن خودت گفتی به هر که دروغ بگویی به خودت دروغ نخواهی گفت پس تو را چه می شود می خواهی وقتی چشماتن کف خاک را لمس کرد و دستهایت ازتوان افتاد بفهمی حتما باید ابری ببارد بارانی، سیلی ،حتما باید کسی از درخت بیافتد تا جاذبه را حس کنی مگر در شهر چه خبر است که آنها را به خواب متهم می کنی این دادگاه توست نه مردمی که در اعمال تو سهمی ندارند  

 

من بی قرار بودم من عاشق بودم اما چه فایده مگر مردم عشق را می فهمند مگر مردمان این حوالی می فهمند که کسی دارد بی قرار می شود دارد تمام قرارش یک شبه در قمار می بازد مگر می فهمند که کسی آنقدر مست می شود که خود را نمی فهمند چه فرقی می کند وقتی نمی فهمند چه فرقی می کند که باشی یا نباشی  

 

با توجه به اعترافات متهم نامبرده را در این دادگاه با تو جه به سو پیشینه چند باره به 70سال زندگی در روی زمین محکوم می نماییم امیدواریم وقتی عاشق شد بمیرد ووقتی مرد عاشق تر شود

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

اولین بار کتاب فریدون مشیری رو از دوستی به نام حمید رضا حیدری گرفتم  نمی دونم الان کجاست چی کار می کنه   اول دبیرستان بود  گرفته بود برا دوست دخترش نمی دونم چرا داد به من ؟ 
یادش به خیر یه بار این شعر رو تو کلاس استاد ذبیحیان خوندم چه کیفی داد  عاشق اون قسمتی ام که رنگیش کرده ام


بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !



با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !



اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری

ما از اون شاگردهایی نبودیم که به استاد درس بدیم

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد  درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

تقصیر من نیست

از بچه گی مارا به جدایی عادت داده اند حتی در مدرسه روی تخته سیاه خوبها را از بدها جدا می نوشتند 

خوبها.... 

بدها.... 

تقصیر من نیست  

منتظر بارش یک ابر ناشناس نشستن پای تخته سیاه زندگی جالب نیست می  خواهم بشنوم   اما  مگر  حرفی  که هزار بار در باد پیچ وتاب می خورد شنیدنیست  ؟ 

من شاید روزی هزار بار در خودم گم شوم  اما در دیگران گم نمی شوم.

گذشت بهمنی که...

چهار بهمن گذشته است وما گویی داریم به اخرین بهمن این سالها می رسیم اما ... 

چه زود گذشت دانشگاهی که فکر می کردیم مهندس می شویم برای خودمان کسی می شویم  

من اگر دوباره به عقب برگردم هرگز وارد دانشگاه نمی شوم این را به جد می گویم ویا لااقل  کار ثابتی دست وپا می گردم وسپس درس می خواندم دانشگاه فقط وفقط یک چیزش خوب بود و انهم دوستانی که نازک تر از برگ گل بودند همه را می گویم همه خوب بودند چه انهایی که از من خوششان نمی آمد وچه آنهایی که را بطه ما با انها خوب است  

حلالیت می گیریم از کسانی که طعم نارفیقی ما را چشیدند و از کسانی که هنوز از من دلخورند دعوت می کنم دلخوریشان را در قسمت نظرها به من منعکس کنند بی کم و کاست تایید می کنیم وشاید جوابی می دهیم تا وصله های نا جور را درست کرده باشیم  

برای همه بهمنی ها آرزوی بهترین ارزوها را دارم امیدوارم که بهترین لحظه های زندگیشان را با بهترینهایی که دوست دارند بگذرانند 

این نوشته به منزله خدا حافظی نیست  ولی کمی رنگ و بوی جدایی می دهد چه کنیم دیگر  

 

این اس ام اس ها را که از بهترینهای صندوق ورودی گوشیمان است تقدیم می کنیم به دوستان بهمنیمان  

فقط محض رضای خدا یک جوانمرد اینترنت دار بهمنی پیدا شود ومسولیت وبلاگ را برعهده بگیرد  

 

فرستنده:بابک :دلمان که می گیرد تاوان لحظه هایست که دل می بندیم 

 

علی حسنی:دوست همان کهنه شرابیست که هرچه بیشتر بماند مستیش بیشتر می شود تقدیم به کهنه ترین شراب زندگیم از طرف مست ترین ادم دنیا 

 

 علیرضا:بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد. 

 

حسن علیجانی:قلب من فرش آنهایست که هر از گاهی یادی از وجود خسته ام می کنند. 

 

 داداشم:حقیقتی که تحقیرمان می کند بهتر از دروغی است که فریبمان دهد چرا که در این تحقیر خود شناسی نهفته است و در فریب گمراهی کورش بزرگ 

 

داداشم:در روزگاری که خنده مردم از گریه توست برخیز تا بگریند کوروش بزرگ

 

داداشم:نیلوفر ها در مرداب می رویند تا به همه بگویند با ید در سختی ها زیباترین بود