تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

شعر های من

 

نقاش خم ابروی تو را زیبا کشیده است          عاشق ز هوای تو ناز و تمنا کشیده است  

 

هر بار که دیده ام به دیده ات بیناگشت             اقرار کنم که محو تماشا کشیده است  

 

 

ترسم از آن بود که شیدا شوم                            عمر به    تنهایی و      تنها شوم  

 

حال که عاشق شدم و من هنوز                         ترسم از این است که رسوا شوم 

 

 

از شعر های خودم

تو هم مثل من

 

 

چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشق را ازت دزدید وبه جاش یه زخم همیشگی رو  

 

قلبت هدیه داد زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی، حس کنی که هنوز هم  

 

دوستش داری

  

چقدر سخته دلت بخواد سرت و باز به دیواری تکیه بدی که بارها زیرآوار غرورش همه  

 

وجودت له شده؛

  

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام  

 

نتونی بگی .

 

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی  

 

بخندی  تا نفهمه که هنوز هم دوستش داری

 

چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی.وهزار بار تو خودت بشکنی،واون وقت  

 

آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک

شعری از قیصر امین پور

دردهای من
جامه نیستند
        تا ز تن در آورم 

چامه و چکامه نیستند
                    تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
                          تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

درد های من

وقتی ساعت ظهر به زاویه ای از عدد دوو چهار می رسد.وقتی تمام ترانه های من پخش می شوند

چشمم را می بندم ومی بافم تمام خیالات زندگی ام را به هم،سرم درد می کند از همان سردرد های همیشگی

 پنجره را می بندم.صدای ترانه ام نباید در شهر بپیچد .دلم تنگ می شود .دلم برای تمام لحظه های ناب  تنگ می شود.آخر قطار زندگی به کجا می رود نمی دانم .خدایا مگر خودت نگفته ای که در قلب شکسته خانه داری.مگر نگفته ای که از رگ گردن به من نزدیکی.پس چرا....

می دانم مستحق آنچه می خواهم نیستم اماچگونه گریه های شبانه ام را طاقت می کنی چگونه گریه هایی که همین الان با بغضی وافر جاریند . تحمل می کنی.

خوشحالم لااقل به خاطر اینکه چنان روح لطیفی به من داده ای که که زندگیم ازبقیه دچاری تر است.

خوشحالم که گاهی مورچه ها می توانند اشک مرا جاری کنند.

زندگی من به خواب رفته است تمام خسروهای زندگی ام رفته اند.هنوز آن شعر را به خاطر دارم.

پرنده ای که دگر آشیان نخواهد دید                  قضا همی بردش بسوی دانه ودام

الان که می نویسم تمام هستی من آیه تاریکی است که تو را تکرار کنان با خود خواهد برد.نتوانستم بنویسم من چه سبزم امروز وچه اندازه تنم هوشیار است. اندوهی وجودم را گرفته بود.اگر کسی از من بپرسد قشنگ یعنی چه؟ می گویم دل خوش سیری چند

تمام بغض من در غروبی سنگین وابدی در افقی سرد خواهد شکست.دلم برای هشت کتاب تنگ شده است دلم برای شعرهایش. من به آبادی خرابی می اندیشم که در غربتی ادوهگین مرده است.من به تمام گنجشک های شعرم غبطه می خورم آنها در من جاریند ومن در اندوه آنها،من به تنهایی زمین در کهکشان راه شیری غمگینم.

وامروز که می نویسم وامروز های دیگر...

جز من که در وادی غربت مرده است چیزی نیست .به من فکر کن. که چقدر سخت است که ماهی کوچک دچار آبی بیکران آبها باشد .

سرم درد می کند

 از همان سردردهای همیشگی.