تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

زندگی من

می خواستم زندگی کنم نگذاشتند 

 

می خواستم پروازکنم بال پرم را شکستند  

 

می خواستم فریاد بزنم دهانم را بستند 

 

حالا باید کنار پنجره بنشینم ودر حالی که پرواز کبوتران را نظاره می کنم چند آه بلند بکشم 

 

آه........آه...........آه...........

شهر باید به من الکلی عادت بکند

حوصله ندارم دیگه خسته ام از این همه پارتی بازی اینجا اگه پارتی داشته باشی  هفته ای دو بار می توانی بروی  مرخصی می توانی  در خانه خودت خدمت سربازیت را بگذرانی  خود فرماندهان هم می گویند اگه پارتی داشته باشی خیلی خوب میشه  ما فقط خدا رو داریم  اونی که بالای سر ماست کارمون رو درست می کنه بقیه همش کشکه

عدالت در این کشور لیوان تو خالیه ،کجاست اون عدالتی که ازش دم می زنیم رفیق هایی که من اینجا دارم اکثرا زندگیشون با قاچاق کالا می گذره مجبورند شهر های مرزی او نقدر عقب مونده اند که راهی جز این ندارند  حالا همین سرباز فردا می خواد بره مرز جلوی قاچاقچی ها رو بگیره  جلوی فامیل های خودشو ،  منطقی نیست.بیشتر شبیه نفوذی عمل می کنه  بهتره بگم کلانشهر کرمانشاه با جمعیت یک میلیونی در صنعت حتی نصف زنجان هم نمیشه 

این روزهای عجیب  این روزهایی که قلم من دیگر توانایی نوشتن ندارد  در این زندگی که بیشتر شبیه فیلم هندی است  جوهر دانایی من دارد کم کم در این زندگی می خشکد .

چه شعر خوبیه این شعر

میروم تا دره میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم انچه نباید بکنم
انقدر مست کنم که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود

برود هر که دلش خواست شکایت بکند 

شهر باید به من الکلی عادت بکند