تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

هاتف اصفهانی

      

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خـــــــــــدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظــــــــــاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گـــــــــــــدا کنی

 

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عـــــنایت و این کــــــــرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایـــــاغ مدعــــــــیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکـــــــــــستهٔ ما کـنی

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همـین، که خدا نکــــــــرده خــــطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیـــــــکران

قدمی نرفته ز کـــــــوی وی، نظر از چه سوی قـــفا کنی

 

از : هاتف اصفهانی

به یاد شاملو



کیفر

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره

چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

 دشنه ئی کشته است.

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

 را، بر سر برزن، به خون نان فروش

 سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه

 رباخواری نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام

جسته اند

کسانی، نیم شب در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

 می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مرد رباخواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام.

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر

 حجره چندین مرد در زنجیر

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست

 می دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویای شان هر شب زنی

 در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم

 ناگهان، خاموش –

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ

صبور این علف های بیابانی که می

رویند و می پوسند و می خشکند ومی ریزند، با چیزی ندارم گوش.

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان

می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است!

جرم این است!