تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

چشمهایم دوریت را باور دارند اما قلبم هر گز

در ساعت به وقت دلتنگی زمان از حرکت می ایستد تمام چشمانت را می دوزی به در وحس می کنی تازگی باید دری داشته باشد از چشمهایت فارغ می شوی  دلت را می سپاری به گوشهایت اما آنها جز این صدای سر سام اور سکوت چیزی نمی شنوند .وکالت را می دهی به دستهایت ُاما تنهایی غریبانه دستهایت پیداست چیزی نیست و کسی نیست تنهایی در دریای دستهایت جاری است . همه چیز را یک لحظه می سپاری به فکرت تا با یادآوری چند و چونی از خاطرات کهنه اما رنگ گرفته  لحظه هایت را تازه تر کنند اما وقتی چشمها دوری را باور دارند خاطره ها می توانند کاری بکنند نمی شود یک انقلابی یک کودتایی باید کاری کرد . 

باید تمام حست را به قلبت بسپاری درست است این روزها تند  تر از همیشه می زند اما همیشه می فهمد که کسی هست چیزی هست وتو را ......... تازه تر می کند  

 

باید همه چیز را بسپاری به دلت ودستانت را با لا بیاوری به هم قلاب کنی فکرت را پر کنی از خاطره های خوب گذشته ات وچشمهایت را بدوزی به دور ترین نقطه زمین وگوشهایت رابسپاری به ترنم باد بهاری و فریاد بزنی که ...... دوستت دارم برای همیشه نازنین من

خوب گفتی

چند وقتیه انگار قسمت نیست

چیزی بگم... خیلی دلم ریشه

هی با خودم می گم تو یه مردی

یه کم تحمل کن درس می شه



حالم رو این روزا که می پرسن

میگم خودم خوبم... دلم خوبه

آدم بدون شعر یه سنگه

برنوی بی باروت یه چوبه



از عشق می ترسم تو این روزا

عشقی که اول آخرش سوزه

باید سیاوش باشی تا رد شی

اسبت که چوبی باشه می سوزه



من واسه چیزایی دلم تنگه

که خیلی پاک و بی نشون بودن

اون دستای سرد و زمختی که

با نخل و شبدر مهربون بودن



من بچگی هامو دلم می خواد

مشتی پرستو یه کمی گنجشک

مادر بزرگم رو ... که پر زد رفت

از بس تو این دنیا نمی گنجشک



اون بند پهن مشکی چرمی

که باش در مشکو ببندم کو

جوجه خروس لاری ام چی شد؟

پروانه های پشه بندم کو؟



خونم کثیفه دود این شهره

حس می کنم دلگیر و افسردم

ای کاش می شد با پسر داییم

بازم انار دزدی می خوردم



دلگیرم از این شهر و آدمهاش

از اومدم اینجا پشیمونم

بابام داره نخلا رو آب میده

من... خاک بر سر ... توی تهرونم

همین.....

زندگی یا بازی سرنوشت

امروز رفتم دیدن بابک شیفت کاریش بود ، یه چیزی گرفتم برای شامش بعدش نشستیم باهم فیلم شرلوک هلمز دیدیم  بیرون که اومدم دلم گرفته بود گفتم تا میدان قائم پیاده برم .رفتم نشستم تو پارک وسط میدان روی یه صندلی بعد یه کم با گوشیم ور رفتم وبعدش  رفتم باقالی گرفتم واومدم نشستم روی همون صندلی ومشغول خوردن شدم . یه فرد معلولی روی ویلچر نشسته بود وبه کمک دوستاش داشت آب می خورد توجهی بهش نداشتم اما یه لحظه چشمم افتاد بهش ، وای خدا این فرد همبازی دوران بچگی من بود حالا معلول شده بود خیلی شلوغ بود از وقتی یادم میاد تو بچگی همه از دستش  فرار می کردند اما حالا ........

شنیده بودم  که تو باشگاه یه اتفاقی براش افتاده و فلج شده ،اتفاقا مربی باشگاه یکی از فامیلهای دورمون بود ،(شوهر خواهر زن داداش من ) واونقدر مرد بود که به خانواده همین کسی که فلج شده بود گفته بود هر ماهه به اندازه پایه حقوق یه کارگر بهش حقوق می ده تا زنگد یشو بگذرونه البته مربی هیچ مسولیتی نداشت چون پسره خودش خواسته بود پشتک بزنه اونطوری شده بود تازه بیمه هم نبود ولی خودتون ببینید یک نفر چقدر می تونه مرد باشه  تا مسولیتی که توش دخیل نبوده به گردن بگیره ..........

روزگار بعضی وقتها چه بازیهایی برای ما در میاره انگار نه انگار این پسرک معلوله همون پسری که  که ما چهار نفری هم حریفش نمی شدیم با خودم گفتم خدا بعضی ها رو چقدر سخت امتحان می کنه خیلی سخته ، همه رو سخت امتحان می کنه  وخبر بد برای من اینکه تو خیلی از امتحاناش قبول نمی شم کاش خدا یه ارفاقی  ، یه تبصره ای ،یه تک ماده ای......

دلم گرفت بلند شدم وپیاده اومدم تا جلوی دار القرآن وبعد رفتم خونه دیگه حوصله پیاده روی نداشتم

دوباره باید بند پوتیهایمان را محکم کنیم وبرویم از این شهر از این شهری که مردمانش دوستش ندارند این شهر با این همه طرح های بیست و چندی ساله اش با این همه چاله چوله های خیابانهایش با مردمی که این روزها دارند در گیر و دار این زندگی رنگی ،رنگی می شوند .با مسولانی که دارند دل به منشی هایشان می دهند.با ......... 

 

 برای من چه فرقی می کند اصولا اعتقاد دارم جایی که بچگی آدم در آنجا سپری شده باشد شهر هر فرد آنجاست زیرا خاطرات بچگی رهایش نخواهد کرد من مثل خیلی از همشهری هایم که تا پایشان را از این شهر بیرون می گذارند شروع می کنند به تعریف از شهرهای دیگر نیستم اصولا این روزها می گویم هیچ شهری شهر زنجان نمی شود . همینجا خوب است هوا هم آفتابی است . 

 

 تا پایت را از خانه بیرون می گذاری از دیدن این همه عروسکهای عجیب وغریب که در خیابان ها نمایش خیمه شب بازی اجرا می کنند عصبی می شوی مگر چند نفر می توانند از دیوار حماقت بالا بروندو خود کشی کنند مگر چند نفر می توانند هر روز بی آنکه آب از آب تکان بخورد رنگ عوض کنند . می شود؟؟؟؟؟ آدمها هر روز که از خواب بلند می شوند دستشان را دراز می کنند وبه انتخاب خودشات ماسکی را از روی دیوار بر می دارند وبعد دیگر خودشان نیستند وخودشان را بی آنکه بفهمند زیر رفتارهای نمایشیشان نابود می کنند اما تا به خود می آیند نه از آن خود قدیمیشان خبری هست ونه از آن شخصیتی که زیر پوست عاریتی پنهان است .وبعد از اصالت حرف می زنند کدام اصالت؟ وبعد در خیابان داد می زنند که ما فرهنگمان بالاتر است . 

 

 از خودمان می گوییم هوا خوب است یعنی فقط می توانم بگویم خوب است چه فرقی می کند من هم مثل تمام آدمها هر روز با تبسمی اجباری که بر لبهایم می چسبانم وبا دستی که بیهوده برای مردم تکان می دهم چیزی نیستم فقط این روزها لبخندمان روی صورتمان سنگینی می کند انگار این تبسم احمقانه ریتم صورتمان را که از فکرهای بی درو پیکر واژگون است به هم می زند .آنقدر دور این دایره ملال آور زندگی چرخیدیم که رکورد امسال را هم شکستیم نگذاشتیم مهر یا محول الحال خشک شود .نگذاشتیم نگرانی برای این ماهیهای قرمز به سر انجام برسد گفتیم ماهی شب عید همین است دیگر وهمین به سر انجام نرسیدنها آزارمان می دهد . هیچ چیزی نیست هیچ کسی ، سکوت ملال آور این روزها خسته ام می کند.