تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

بگذار کمی از این روزهای کسالت بار بنویسم بگذار بنویسم که این روزها ازتمام اشنایانی که با انها غریبه ام بریده ام این روزها در خیالم باتو قدم میزنم خوابهایم بوی تو را میدهند باتو حرف میزنم در خیال اما به خود امدنم گران تمام میشود این روزها وقتی میخوابم ارزویم باتو بودن است چه میشود کرد درمان دوری جزخیال نیست دارم جنون را با خیال در هم می امیزم وتو را میهمان هر روز  این روزها می سازم میدانم تو از من دوری اما به قول اخوان زمستان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است  لااقل تو در خیال جوابم را میدهی میخندی ومن به خنده ات میخندم همین کافی است بیا بنشینیم زیر بید مجنون و تو حرف بزن من فقط نگاهت میکنم این همه سال حرف زده ام حرف بزن جای حرفهای تو خالی است بگذار این داستان تخیلی را با هم تمام کنیم

اون روز رو یادمه

بر اساس یه داستان واقعی

از من پرسید اقا امروز دوشنبه است گفتم اره 
گفت اون روز هم دوشنبه بود 
گفتم :کدوم روز میگی 
سرش از صندلی کشید عقب وبا خودش بلند بلند حرف می زد می گفت اون روز هم دوشنبه بود که این اسکولها تصمیم گرفتن برند بیرجند 
من هواسم بهش بود اما برنمی گشتم نگاهش کنم نمی خواستم ببینمش با خودم گفتم پیرمرد حتما مشکلات زندگی بهش فشار اورده 
اتوبوس حرکت کرد من داشتم به کسی فکر می کردم که سالیان سال عاشقش بودم دوباره حرفهایش را شنیدم 
اما حیف شد تانکهای عراقی زدنش اصلا همین تابستان پارسال بود هلیکوپتر های عراقی همه چی رو زدن به بچه ها گفته بودم نباید راهی جاده بشید چند نفری میشدن ...
حالا همه داشتن نگاهش میکردن بعضیها داشتن بهش می خندیدن اما من داشتم قضاوتش می کردم داشتم می شنیدم ....
ادامه داد...
من زن و بچه ندارم لامروت تنهام گذاشت نمی دونم چی شد ولم کرد میگفت من دیوونم شاید دیوونم دیگه 
تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرش آمده است زنی نگاهش کرد و بلند گفت : 
یارو دیوانه است چرا اینطوری حرف میزنه ؟
دوباره ادامه داد
ببین ببین من از این پیکان داشتم با انگشت اشاره یکی از ماشینهای کف خیابان را نشان داد یه روز ماشین رو برداشتم از خونه فرار کردم آخه بابام نمی ذاشت برم جبهه اما من رفتم 
یهویی بلند خندید وگفت یادش به خیر 
زن دوباره بلند گفت دیوانه 
اتوبوس وایستاد من بلند شدم باید پیاده میشدم برگشتم و مرد را نگاه کردم خواستم به آن زنی که مرد را دیوانه خطاب میکرد بگویم :دیوانه هفت جدو آبادته این تو جنگ براش این اتفاق افتاده اگه اینا نبودن من و تو معلوم نبود زیر پرچم کدوم کشور زندگی میکردیم
اما نگفتم برگشتم وکارت کشیدم و پیاده شدم بغض کردم دلم به حال تنهاییش سوخت