دلشوره ی شیرین!

یادداشت های زیرزمینی من...

دلشوره ی شیرین!

یادداشت های زیرزمینی من...

مانده ام "لیلایی"کنم؟

یا که سوز این زخم را بی "مجنون"تاب آورم؟

من مفلوک ِ سرزمین ِ بحران!

هر روز هیکل کریه جامعه  را ورانداز می کنم،

و نگاهی توخالی را هدیه ی آدمکان ِعبوس ِشهرم می کنم!

من

صنم  ِلحظه های پلشت ِ جوانی لجوجانه در پی عاشقی هستم!

ولع عاشقی با من عجین شده است..

و این روزها زندگی را در درونم به صدا در می آورد،

پرطنین و ممتد..

اما گاهی که ساز دل ناکوک می نوازد،

موسیقی ِزندگی ِکوچکم"خش خش"می کند!!

آنوقت است که بی تاب می شوم؛

"لیلایی"کار ِ سختی نیست..

"لیلا"ماندن کاریست شاق!

پس

مجنون ِ صامت!!!بذری بکار

--------------

شک..کهنه ترین شرنگ غم الودی ست که صفای ذهن اهل دل را الوده است!


نوشته شده در 1389,12,03ساعت 20:38 توسط صنم


امروز بعد از مدت ها صبح ِ زود بیدار شدم! 

... 

"عقربه ی ساعت تازه 6 را پشت سر گذاشته...هنوز دارد نفس نفس می زند! 

صبح... 

هوای ناب بی ریای اش را نفس بکش!آنچنان سر زنده و شادابت می کند که دلت می خواهد تا به ابد در ریه محبوسش کنی! 

بیرون.. 

هوس پیاده روی دارد قلقلکت می دهد:) 

ای بابا صنم انقدر بی رمق نباش ودست از هیجان های بیات زندگی ات بردار. 

زندگی....زنده گی....زنده گی که در درونت به صدا در می آید!پر طنین و ممتد* 

گوش هایت را هیز کن تا موسیقی شور انگیزش را از دست ندهی.همه چیز عادی ست...عادی نه عالی! 

هوا...درختان...پرندگان...آسمان...آدم پیاده ها!گل ها دارند آفتاب می نوشند و درختان در پی تازه کردن دم و بازدم آدم پیاده ها.چهره ی شهر قشنگ است...بی ترافیک..بی گدای کنج پیاده رو..بی قیل و قال آدم ها..بی درد و رنج. 

حالا این صبح؛ کم کم دارد جایش را به ساعت های دلگیر عصر پاییزی می دهد!خسته...همان مسیر را برگرد..گویی همان راهی نیست که استشمامش کردی.. 

رنگ از چهره ی کفشت پریده:(...باهمه ی این ها داری می روی.. زمان هم با تو همراه است! 

با دوستت حرف می زنی..حرف هایی از -همه جا-!! 

مردمک پاس میدهد به تو و تو شوتش می کنی تا ماورای عرف جامعه !!از پست مدرنیسم ، قلعه ی حیوانات  و سینوهه .. تا شعرهای لطیف رجب زاده .. مردمک یکی از ان ها را بخوان:

((هنوز انتظار مرا می کشی ..هنوز خانه را  با یاد من روشن میکنی .. و غبار از خاطره هایم می زدایی.. بوسه از تصویر من میگیری .. وبه غمگین ترین دختر دنیا می گویی...)) 

با این اوضاع و احوال!! هیچ از حرف زدن با هم خسته نمی شویم و اگر مسیربه پایان نمی رسید محال بود حرف هایمان به پایان برسد ! 

تا چشم باز کردی دیدی تمام مغازه های لوکس را پشت سرت جا گذاشته ای و به جای اینکه مثل بعضی !!!از جدیدترین "روتختی"یا کدام "بوفه" و ویترین"تیک تاک" حرف بزنی رسیدی به ته خط!! 

همان جایی که باید گفت"نقطه تمام" . و حرف از پس صنم و مردمک برنیامد. 

رسیدی که به دوراهی ... و همه ی افکار و ایده ها و انتقادها و روایت ها را پشت سر جا گذاشتی وارد مسیر زندگی ات میشوی..راهت جدا می شود  

می روی و می روی و می روی تا می رسی به خانه ...تو هرگز نمی فهمی کلاغ قصه ها چه می کشد !!! تو همیشه -رسیده ای-! 

وارد که میشوی آینه یک راست چشمش میفتد به تو!! ....تند بزک کرده ای اما لبخند بر لب هایت ماسیده .. 

شاید  

دلیلش تنهاییست ...تنهایی که دوستش میداری -گاهی-! "

شب است دیگر: 

 

                             "ماه را ببین"

نوشته شده در 1389,07,07ساعت 11:20 توسط صنم|

لحظه هایت را کنار می زنی

کودکی هایت را پشت سر جا می گذاری

تا که قد بکشی!

آنقدر که دستت به آرزوهایت برسد

تاب حرف های گفته را نداری،

اما می دانی "دیوار"ماندنی نیست!

در سرزمین ِ تو

مجالی برای تکرار نیست،

هر لحظه..

لحظه ایست برای رستن ِ پر عشوه ی نگاهت!

---------------

پی نوشت:

شده یکی از آرزوهات جلوی چشمات باشه اما برای تو دست گرفتنش دو دل باشی؟

 

این روزها، 

دلمان می خواهد هر چه ایران و ایرانی نام گرفته را بالا بیاوریم،

نه که در آستینمان..به دامن همه ی این سیاست مداران ِ چندش!! 

نکبت ببرند هر چه رئیس جمهور و مقامات ِ بالا را!!  

نگو چرا اینگونه سگ به دهان بسته ام؟حواست به کنج ِ خیابان های روز تعطیلی هست؟ 

دلمان ریش می شود از دیدن صحنه های ِ زجر آور هرروز ..که دارد به روزمرگی می رسد!  

درد اینها...درد ِ خودمان است که آرام آرام در وجودمان خزیده  

و هر روز را نا امیدی ژرف در دلمان جولان می دهد! 

بوی گند لاشه ی ایران ِ مرده! کم کم دارد همه ی فضا را پر می کند.. 

حواست هست؟ از درون کرم خورده شده ایم؟!!!!

 بوی تعفن ِ:اعتیاد،کشتار دسته جمعی زنان!!!!،بی کاری ِ همه گیر،زندانی سیاسی،و... 

و اینهاباعث شده اند که 

این روزها، 

هر چه ایران و ایرانی نام گرفته را بالا بیاوریم!

سماع می کنم..سال روز متولد شدنت را،

که من با تو ..به خود ِ خود ِ خارج قسمت رسیدم،

که من با تو ..درست در شب تولد یک سالگی ات توانستم "خارج از قسمت" را برای دقایقی رقم بزنم!

و امروز باد در غب غب بیندازم و با ذوقی عوامانه..فخر فروشی کنم شادی های کوچک را! 

که من با تو.. 1سال ِ تمام بود غرور را کنار گذاشته بودم، 

اما امروز مغرورم!..مغرور به خواستن و توانستن...هر چند کوتاه!! 

که من باتو.. لحظه ها را بر زندگی بخش پذیر کردم..بی هیچ باقیمانده ای!!!!!!!!!!!! 

که من با تو.. به نگاه ها و حرف هایی رسیدم که -عمری-زندگی را برای جستنش زیر و رو کردم!

که من با تو ..صنم ِ گریز پا را بند ِ خانه کردم،

 

خوش یومن بمان برایم:)

 

21 آبان 1389 

زمین چرخید و چرخید و چرخید..رسید به روزی که صنم!باز هم دوباره ..پر از حرف شد، 

پر از دلتنگی.. 

قرارمان این بود که دنبال شادی های جهان شمول عامه پسند باشیم..قرارمان این بود که تنها!یک سوم کائنات را به باد انتقاد بگیریم..قرار مان این بود... 

 امانشد! 

سر آخر کارمان به گلاویز شدن با شادی ها کشید و هر چه ما گفتیم او ملتفت نشد و هر چه او گفت ما ملتفت نشدیم، 

دوباره گریزی زدیم به دلتنگی های وفادار..به همان غصه های همیشه بارانی که جلو در آرزوها چمپاته زده و با چهره ای عبوس نگاهشان را میخ میکنند به نگاهمان! 

ما شیفته ی همین استمرارش هستیم..همین که همیشه هست!همیشه گوشمان را می پیچاند که هی صنم؟!حواست باشد تو را راه گریزی نیست:) 

حالا در این بهبوهه غم و دل و دلتنگی...باد ها خبرم آوردند که عده ای گمان می کنند صنم دارد از سر و کول خوشوقتی و بی پروایی بالا می رود و به روزگار دهن کجی می کند..نه جانم .. 

این روز گار است که با دَک و پُزش کمر بسته به فلک کردن جان تکیده مان!!و با متانت کاذب صفحه ردیف می کند برایمان،

ما هم از سر ناچاری!!با رقصاندن این واژه ها ...دنبال دادن غسل تعمیدی به خوشبختی غبار الود هستیم:) 

و بعد از گذشت روز های دراز.. 

خنزرپنزر نداشته را ..

بی واژگی غم زده را.. 

اینجا تکاندیم تا سبک شود دلمان از حرف!! 

که این روزها در گیر لحظه های اسف انگیز دلتنگی هستیم، 

لحظه های پلشت.. 

دو راهی..

هزار راهی-شاید- 

و مدام پرسه می زنیم تردید را.. 

در خم کوچه های جوانی! 

 

 

 

پی نوشت:حرف های پالایش نیافته ی گنگمان را به بزرگ اندیشی خودتان ببخشید:)

نوشته شده در 1389,08,20ساعت 12:08 توسط صنم| 6 نظر|

درز درز ِ ترک های وجودم ناخواسته!... از دردی مملوء شده، 

و در این میان تکرار مکررات زندگی...بند بند بودنم را در هم می شکند  

تا سطر سطر دلهره ام را در نوردد!!

حواسم را پرت خیابان های گیج پر از عابران شیک می کنم..تا نبینمش!!

دوباره..

برخیزم و به استمرار در کوچه های بعید!گام برمی دارم..بی که عاقبت اندیشی کنم!!

نقطه را می گذارم بی آنکه هدفی را..

نوشته شده در 1389,08,09ساعت 20:45 توسط صنم| 9 نظر|

انگاری باید همه جاده های منتهی به صلح! را گز کنیم تا بلکه بتوانیم راهی مناسب ِ دوست بیابیم!! 

دنبال اینکه مبادا سد ِ دوستیمان از جایی نشتی پیدا کند.....پتروس وار در پی ترمیم همه!!دلخوری ها و کینه ها هستیم،پیش دستی می کنیم که نکند ماه ِ مشترک ِ آسمانمان برای من "کامل"وبرای تو "ناقص"باشد! 

در بدوبدویِ بهبود ِ روابط زلال جوانی....و تاول پاهای خسته مان را هیچ پاداشی نیست! 

در انتهای همه ی این راه ها معلوممان می شود مشتی دلتنگی.. 

و شادی و خوشی توام با دلهره ، 

و اینکه نقاب ها را هنوز خریداریم!! 

هیچ گله نمی کنیم از تلمبار ِحرف در ذهنمان.. 

هیچ گله نمی کنیم از دخول ِ لجوجانه ی غصه به افکارمان.. 

هیچ گله نمی کنیم از دیرکردن های سروقتمان!.. 

و هیچ گله نمی کنیم.. 

فقط آرامیم در غوغای لحظه ها! 

---------------------------------------------------- 

ستوه آمدنم را دلخوش کُنکی دارم، 

و در ساعات ِخستگی چشمانم...کسالت لبخندِ رنگ باخته را هدیه ی خانوم وآقای ِ جوان داخل سالن می کنم... 

همان تازه "سقف" به سر دیده هارا....در راه روی شلوغ ِافکار! 

کاش اگر بلد بود مترسک غمگین نگاهم....نگاهی را هِی می کرد!!همان نگاه ِ ناخوانارا، 

.  

باید حواسم را به توان ابدیت برسانم..تا در انحنای ِ تیز....نبرم دست "زندگیم"را!  

 

 

نوشته شده در 1389,07,16ساعت 22:51 توسط صنم| 5 نظر|

رنج قفس به جای خود اما عقاب را

پرواز زاغ بی سرو پا پیر می کند

-----------------

 

داری عذابم می دهی؟

یا از پی امتحان اینگونه برایم رقم زدی –امروز- را؟

رنج قفس از برای من کافی ست...پیری را فاکتوربگیر!!

قول می دهم همه افکار و احساسات را خفه کنم و بست بنشینم حوالی خانه ی خود ِ خودم؛

قول می دهم هر روز را کیفم کوک باشد...قول می دهم؛

تازه دارم از خانومی!!! لوندی و عشوه گری یاد می گیرم!

ذوقم را کور نکن....سردی هراس رانگذار تا به مغز استخوانم نفوذ کند...

مجابم کن که اینگونه خوشبخت ترم.خدایا...

 

 --------------- 

 بعضی روزها اگه10تا هم شیرینی بخوری باز هم تلخی رو زیر دندون مزه مزه می کنی!مثل امروز

نوشته شده در 1389,07,13ساعت 18:58 توسط صنم| 6 نظر|

بعضی حرف ها در خور گوش تیز کردن است تا به عواقب آینده ی آن بسی بینا تر باشی!! 

"مدتی بود گوشمان را برای این بعضی حرف ها مسدود نگه داشته بودیم....اما همیشه حرف یا حرف هایی هستند که سر زده وارد گوش می شوند و افکاری عجیب برایمان فراهم می اورند...افکاری در قید و بند گفتن!! 

و دل مشغولی جدیدمان همین شده بود ،

به هزار و یک دلیل کوک نشده در اینجا را گل گرفتیم،رفتیم تا خود و نوشته هایمان را بر انداز کنیم! 

در این روز هایی که در خود ِتنهایی مان محبوس بودیم... 

صامت!! 

و فخر می فروختیم به این بی دغدغگی غرور امیز،به آنچه هایی رسیدیم که امروز قلممان را به نوشتن وا می دارد. 

به اینکه "اینجا "را با اعماق وجود بوده ایم و گرنه به این زودی ها که تنگ دل نمی شدیم-همه می دانند"بودن"می تواند با بازی چند کلمه و رقص واژه های شیک پوش شروع و تمام شود اما آنچه از درون می جوشد در هیچ قید مکانی دروغین گنجانده نمی شود! 

به اینکه پی بردیم که چه قدر کائنات را به باد انتقاد می گرفتیم و چشممان را بر دو سوم ِ زیبایی های جهان بسته بودیم و نا غافل حرص خوردن از دودوزگی و هزار رنگی آدم های دور و برمان خوراکمان شده بود...حالا تصمیم گرفته ایم یک سوم ِ کائنات را به باد انتقاد بگیریم  

و تلاش کنیم خودمان را تغییر دهیم نه دنیارا 

تازه زیبا شناسی هم تمرین کنیم  

به اینکه دلمان نیامد پاییز خود سرانه ازپس گرمای تابستان به جمع گرم دوستان دانشگاهی مان سرک بکشد و این "امید به زندگی"خفیف را به رخشان نکشیم:) 

به اینکه به علت صداقت بیش از حدمان نتوانستیم به اطلاعتان نرسانیم که همه ی پس انداز مان را خرج نقاب های رنگی و شفاف!!!کرده ایم که می شود خودمان را پشت زیرکی هایمان پنهان کنیم تا....ما را بجا نیاورید! 

از این "به اینکه"ها فارغ که شویم،دوستانه و محبت آمیز: 

صنم نبودن...خارج از قسمت نبودن...داخل در قسمت بودن...نا مرغوب بود، 

کلی حرف داریم برای گفتن... 

تا طمع تلخ رفتن چشیده نمی شد لذت هیچ بودنی انقدر خنک و گوارا نبود!به جان پاک تو در این روز های نبودن دچار کسالتی خفقان آور شده بودیم....دچار رخوت و سکون!!کم کم تحمل این اوضاع اسفبار برایمان دردناک شد!از طرفی تنهایی نیز بهمان تخفیف نمی داد 

کفر نباشد خود ِخدا فرستاد پی مان که"بمون اینجا،نرو" 

به قاضی دادگاه پیش داوری هایت بگو دست نگه دارد و حکم برایمان نبرد!!!!!  

لطفا با من هم مسیر شوید 

لطفا پیش داوری نکنید 

لطفا پیش داوری نکردن را یادمان بدهید 

لطفا مهربانی! 

لطفا سوز دل خوب است 

لطفا سوزاندن دل خوب نیست 

لطفا...

نوشته شده در 1389,07,03ساعت 18:36 توسط صنم| 6 نظر|

قرار بود آب پشت سرمان نپاشید که مبادا برگردیم....اخه چرا شیلنگ آب رو روی مانیتور گرفتین که حالا اینجوری بشه؟یه جورایی ناجور!! 

 

با شرمندگی با همین کلمات دست و پا شکسته: 

""کلی خودمان را به در و دیوار کوبیدیم تا کلمه های قلمبه سلمبه ای پیدا کنیم....که کلمه ها ابهتی داشته باشند ...که قدشان بلند باشد تا بتوانیم خودِ از خجالت سرخ شده مان را پشتش بچپانیم تا چشممان به شما نیفتد! 

اما نشد.... 

و حالا برگشته ایم . تو هم بی "پیش داوری ها"سلاممان را پذیرا باش 

سلام:) 

 

نوشته شده در 1389,07,03ساعت 12:49 توسط صنم| 4 نظر|

از بقالی سر کوچه مان کسب تکلیف نموده و قصدنمودیم که کرکره ی اینجا را بکشیم پایین و برویم سراغ"پاره هایی دیگر از بودن"!! 

این تصمیم به اندازه ای جلد و چابک انجام گرفت که فرصت خوب نوشتن ازمان دریغ شد. 

ناگفته...چند صباحی این دور و ور می پلکیم تا بدرقه هاتان را پذیرا باشیم،اما این آخرین دل نوشتی است که دلمان نوشت! 

فقط یه موقع آب پشت سرمان نپاشید که مبادا زود برگردیم:) 

"پاره هایی دیگر از بودن" با اینجا فرق خواهد داشت،به همین دلیل از گفتن آدرس آن معذوریم چرا که می دانیم باب میلتان نیست! 

باب میل خودمان هم نباشد -شاید-،اما "گفتن" عادتمان شده و تَرکش زمان می برد! 

و نیک می دانیم که از دست نوشته های این"مالیخولیا"گرفته خسته شده بودید،چرا که به همان معنی بیماری"اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان"ی در نوشته هایمان موج می زد... 

اگر چه تاریخ انقضای ِ خارج ِ قسمت به سال نکشیده تمام شد و آنچنان جسورانه به این فکر گریختیم که فرصتی نماند در سال روز تاسیس اش گفتنی هایی بسی خواندنی را به تحریر در آوریم، 

اما همین که همیشه با نظرات دلگرمتان؛دلگرممان می کردید برایم دنیایی ست!!! 

امید داریم نگاه ِ صنم به زندگی در چشم خودش مانده باشد و تاثیری بر دوستان نداشته باشد 

و باز هم امید داریم که پاییز آبستن حوادث گوارایی برای دوستانمان باشد!

وآنچه در خارج ِ قسمت ِ صنم،برایش رقم خورد برای خودش بماند... 

و 

حرف آخر:خاطرم هست دوستی "رند "خطابم کرد...رند پاپتی! 

به یادش می گویم: 

           عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم/کین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم 

و مکتوب تر از زبان "ناصر فیض": 

خریداری ندارد عشق...اما این زمان کافی ست آدم کمی رندی بلد باشد!:)  

 

با احترام 

صنم

نوشته شده در 1389,06,12ساعت 17:45 توسط صنم| 17 نظر|

خط خطی ها

گمان مبر..دل ِ خوشی دارم!! 

گمان ببر..دلخوش کنکی دارم.. 

خنده-فقط-وظیفه ی صورتم شده..وگرنه..اینجا!!آشوبی ست،

من..محکومم به خنده!!

نوشته شده در 1389,09,28ساعت 01:21 توسط صنم| 5 نظر|


-----------------

می خواهم زمان را به مچ دستم کوک کنم تا بگریزم به چند ثانیه بیشتر

می خواهم در راس هر بار دل شکستن!! ناقوس دلم را به صدا در آورم، 

می خواهم "این روز"را زود تر به فردا برسانم !تا درد را کمتر در رگان ِ اندیشه ام مزه مزه کنم،

امان از مردم "آسفالت نشین شهر"خاکستری.. 

به همین بی برفی قسم..اینجا!!لحظه ها به سردی هوا کشانده شده.. 

و من در یخ زدگی ِ دست های آدم واره ها..مبهوت ِرکب دنیا هستم! 

بگذار من در سرازیر کوچه های دوستی..شیک ترین عابر باشم، 

و پرسه ی سرد زمستانی را در ذهنیت شلوغ مردمانم آغاز کنم، 

بگذار دستی در قاموس زندگی ام ببرم و معنای بعضی واژه ها را تغییر دهم! 

قرقره می کنم هر چه صمیمیت را..و دور می ریزم هر چه مهربانی ِ سیاست معنی شده را! 

عبث پنداری ام بود که محبوس ام کرد در خوش بینانگی، 

من!کسالت لبخند را تپانده ام در ذهن ام..خیالت راحت مهربانی ام*!!!دیگر اذیتت نمی کند. 

-------- 

 *:مراد از مهربانی همان دو رویی و سیاست و چه می دانم تندی!


دردا که مغز های نیمه فرهیخته ی اطرافم در من اندیشه های غلط دمیده است! 

دردا که به جامعه ام بوی مردم کهنه چسپیده و نمی توان افکار جدید برایشان خرید،

دردا که غم تنهایی در من ژرف رخنه کرده.. 

دردا که هرگز نمی توانم چون "او" را در زندگی به جا نیاورم.. 

دردا ،دردی که بی درمان است.. 

دردا که با چه جلالی به این درد مقدر شده ام.. 

دردا.. 

پستوی دلم را غبار مهربانی ها فرا گرفته اما دلم!!بی تاب است، 

خدا را؟چه گونه می خواهم با غم بی مهربانی!سر کنم؟ 

نمی دانم..شاید آن زمان ایوبی شدم..شاید زلیخایی..شاید هم هیچ کدام! 

من که نمی توانم به فکر "او"بگریزم و بخوانم ناخوانده هایش را.. 

تنها می توانم در صرف فعل ،ماضی بعید باشم، 

که برای سال های بعد در طاقچه و رف خاطره ها دلخوش ِ"عاشق بودم"ها باشم! 

چه قدر دلم برای احساسات همیشه محبوس ام می سوزد، 

چه می شد اگر روز ی!!بی پروا شاعرانگی می کردند؟

اما نمی شود،تقدیر!!!!اینگونه مقدر دانسته که صحن چشمان همیشه پر شورم را  

سیاهی نبودن ِ یک "تو"فرا بگیرد، 

 و من خطاب به "تو"ی دنیایم می گویم: 

جان ِ دل!!! مستی و مستوری نمی شاید..یا مست باش.. 

یا با زیرکی ات جرات ام را سلب نکن و بگذار نباشم!!!  

----

همه ی ضمایر دنیایم حاضرند.. 

به جز ضمیر ِ"تو"!!

قصه دریا را یادت هست؟ 

پایانش را نمی خواهی؟

چشمهایت را گرد کن...دریا خشک شده واینجا به وفور لجن زار یافت می شود!

لجن درد و زخم...سوز ِدل هایی که از تو به غنیمت برده!

و تو باز هم به اشتباه گمان بردی که او-مست پیروزی-ست

زمین و زمان دست به دست هم دادند تا اورا مغلوب دایره ی وجودت بکنند "من"هم لنگان لنگان دور تا دورت گشت و از فرط خوشحالی یادش رفت صدقه... برای شکرانه ی بودنت!!!!

آسمان چنگ انداخت به درد هایش،

نخواستی که کاری بکنی!تندیس وار ایستادی و نفس پنهان کردی

 بیا "همه ی نفس هایم برای تو"....باقی راهت را برو!نفس کم نمی آوری جان ِدل!

نگو چرا از ابر ها بدش می آمد...تا بوده....عبوس آمده اند و گذشته اند و هیچ دل به حال دریا نگریاندند-هیچ قطره اشکی نباراندند-هیچ...

کاش جایی برایش کنار گذاشته بودی در کنج دلت!تا نلرزد دستهایش در این زمانه ی یخ بسته!! 

.

 ....بگذریم!حالا دیر وقت ِ رفتنش است  

بدون ِ بدرقه ی تو!

-------------------


از بقالی سر کوچه مان کسب تکلیف نموده و قصدنمودیم که کرکره ی اینجا را بکشیم پایین و برویم سراغ"پاره هایی دیگر از بودن"!! 

این تصمیم به اندازه ای جلد و چابک انجام گرفت که فرصت خوب نوشتن ازمان دریغ شد. 

ناگفته...چند صباحی این دور و ور می پلکیم تا بدرقه هاتان را پذیرا باشیم،اما این آخرین دل نوشتی است که دلمان نوشت! 

فقط یه موقع آب پشت سرمان نپاشید که مبادا زود برگردیم:) 

"پاره هایی دیگر از بودن" با اینجا فرق خواهد داشت،به همین دلیل از گفتن آدرس آن معذوریم چرا که می دانیم باب میلتان نیست! 

باب میل خودمان هم نباشد -شاید-،اما "گفتن" عادتمان شده و تَرکش زمان می برد! 

و نیک می دانیم که از دست نوشته های این"مالیخولیا"گرفته خسته شده بودید،چرا که به همان معنی بیماری"اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان"ی در نوشته هایمان موج می زد... 

اگر چه تاریخ انقضای ِ خارج ِ قسمت به سال نکشیده تمام شد و آنچنان جسورانه به این فکر گریختیم که فرصتی نماند در سال روز تاسیس اش گفتنی هایی بسی خواندنی را به تحریر در آوریم، 

اما همین که همیشه با نظرات دلگرمتان؛دلگرممان می کردید برایم دنیایی ست!!! 

امید داریم نگاه ِ صنم به زندگی در چشم خودش مانده باشد و تاثیری بر دوستان نداشته باشد 

و باز هم امید داریم که پاییز آبستن حوادث گوارایی برای دوستانمان باشد!

وآنچه در خارج ِ قسمت ِ صنم،برایش رقم خورد برای خودش بماند... 

و 

حرف آخر:خاطرم هست دوستی "رند "خطابم کرد...رند پاپتی! 

به یادش می گویم: 

           عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم/کین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم 

و مکتوب تر از زبان "ناصر فیض": 

خریداری ندارد عشق...اما این زمان کافی ست آدم کمی رندی بلد باشد!:)  

 

با احترام 

صنم

نوشته شده در 1389,06,12ساعت 17:45 توسط صنم| 17 نظر|























از بقالی سر کوچه مان کسب تکلیف نموده و قصدنمودیم که کرکره ی اینجا را بکشیم پایین و برویم سراغ"پاره هایی دیگر از بودن"!! 

این تصمیم به اندازه ای جلد و چابک انجام گرفت که فرصت خوب نوشتن ازمان دریغ شد. 

ناگفته...چند صباحی این دور و ور می پلکیم تا بدرقه هاتان را پذیرا باشیم،اما این آخرین دل نوشتی است که دلمان نوشت! 

فقط یه موقع آب پشت سرمان نپاشید که مبادا زود برگردیم:) 

"پاره هایی دیگر از بودن" با اینجا فرق خواهد داشت،به همین دلیل از گفتن آدرس آن معذوریم چرا که می دانیم باب میلتان نیست! 

باب میل خودمان هم نباشد -شاید-،اما "گفتن" عادتمان شده و تَرکش زمان می برد! 

و نیک می دانیم که از دست نوشته های این"مالیخولیا"گرفته خسته شده بودید،چرا که به همان معنی بیماری"اندوهگین و تاریک اندیش و بدگمان"ی در نوشته هایمان موج می زد... 

اگر چه تاریخ انقضای ِ خارج ِ قسمت به سال نکشیده تمام شد و آنچنان جسورانه به این فکر گریختیم که فرصتی نماند در سال روز تاسیس اش گفتنی هایی بسی خواندنی را به تحریر در آوریم، 

اما همین که همیشه با نظرات دلگرمتان؛دلگرممان می کردید برایم دنیایی ست!!! 

امید داریم نگاه ِ صنم به زندگی در چشم خودش مانده باشد و تاثیری بر دوستان نداشته باشد 

و باز هم امید داریم که پاییز آبستن حوادث گوارایی برای دوستانمان باشد!

وآنچه در خارج ِ قسمت ِ صنم،برایش رقم خورد برای خودش بماند... 

و 

حرف آخر:خاطرم هست دوستی "رند "خطابم کرد...رند پاپتی! 

به یادش می گویم: 

           عیبم مکن به رندی و بد نامی ای حکیم/کین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم 

و مکتوب تر از زبان "ناصر فیض": 

خریداری ندارد عشق...اما این زمان کافی ست آدم کمی رندی بلد باشد!:)  

 

با احترام 

صنم

نوشته شده در 1389,06,12ساعت 17:45 توسط صنم| 17 نظر|



برایم درد و دل می کند...درد ِدل اش را!!! 

-صنم؟ 

-جان ِصنم؟ 

-جان صنم؟ 

-جان صنم؟ 

گوش های خودش را هم عاریه گرفتم تا سراپایم پژواک حرف های او باشد، 

بلند تر می گویم جان صنم؟ 

-راهی نشانم ده...به بمبست خورده ام! 

-چرا بمبست؟ 

-نمی دانی چرا؟نرمی ام سخت اش کرده...سخت و زمخت، 

-خوب ِ مهربان تو نباید با یک تشر او از جا بدر شوی و در غیابش ریچارد بارش کنی و...حالا هم اشک بخوری! 

-صنم تورا به خدایت نصیحت مکن،گوش ام پر است از این اباطیل،راه ِ چاره نشانم ده...با این دل لرزان چه کنم؟بروم-باز هم- سراغش؟ 

می خواستم اورا ملتفت کنم که-بی فایده است-.....اما دلم نیامد! 

از در حرف های قلمبه،سلمبه وارد شدم و -این درست است و آن درست نیست-را تحویل نگاهش دادم! 

جوابم کرد ،

می دانست که"حرف دلم"نیست، 

دنبال کلمه یا کلمه هایی بودم که حق را به او بدهد،اما نمی دانم در کدام پستوی ذهنم تپانده بودم که پیدایشان نکردم....چشم دیدن بعضی کلمه ها را نداشتم! 

شانه هایم را به پایین ول داده و خسته از گَشتن...سکوت قورت می دادم! 

صُمم بکم!!! 

تلنگری زد ناگهان،، 

جَستم و نگاه از روی زمین قیچی کردم 

رو کردم سویش،هان با منی؟ 

-چرا ساکتی؟راه چاره خواستم؟سبز راه ِ دل بستن-رسیدن!! 

پرتوی از بدبختی روی صورتش موج می زد،می خواستم دقیق تر شوم تا جزئیات را از روی خطوط در هم رفته ی پیشانی ِ بلندش!!بخوانم ،اما نشد....باز هم نشد....مثل همه نشد ها! 

برای لحظه هایی-شاید- احساس را گذاشتم جلوی آفتاب تا قد بکشد... 

سکوت را شکستم و حجاب واژه ها را کنار زدم، 

جمله را کوبیدم روی صورتش....آنچنان که صورتش سرخ شدو درد در تمام ِ وجودش خزید. 

-چه قدر می خواهی حقیر شوی؟بی خود در این منجلاب دست و پا نزن، 

بریز دور آن همه  احساس -چه می دانم قشنگ-را!!! 

احساس را کجای دلم جا بدهم؟قشنگ سیری چند؟ 

هر چند ده باری هم بروی سراغش فرقی ندارد،بعید نیست تو را توی ترازوی دوست داشتن ها گذاشته و سبک ،سنگین کرده و به نتیجه ای هم رسیده باشد:اینکه تو سبکی و.....او سنگین!!!! 

نگذار حرفایت برای او حقیر شوند،مهربان بودنت را با غرورت هم خانه کن تا-همیشگی-باشی! 

چه امروز ،چه فردا....تقلا مکن برای ماندنِ"رفتنی". 

به جای اینکه آرام و آهسته ملتفتش کنم ،آنچنان در کلمات دویدم و خود را در سخنان ِ تلخ برهنه کردم که....حالا غصه ام گرفته! 

کم طاقتی ام کار دستم داد ...او هم که حوصله نطق و نصیحت نداشت،

هیچ دروغ و دَونگی هم نداشتم سوارش کنم! 

ناچار صلاحش را گفتم اگر چه "حرف دلم"نبود!! 

 

 

 

پانویس: 

"او"ی از جنس من دلسپرده بود،و این "او"بود که دلسپرده بود!!!

نوشته شده در 1389,06,11ساعت 17:47 توسط صنم| 2 نظر|

شروع ِ کهنه!

درود

می خواهم تمام دست نوشته هایی که قبلا در وبلاگ خارج قسمت ِ حذف شده

نوشته بودم را  در این خانه مجازی جدید ثبت کنم؛

تا بماند یادگاری از برای روزهای دور....



با احترام


صنم