تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

من وتنهایی وغم

دارد باورم می شود که شور عشق می تواند چشمهای مرا ببندد وبه خود آگاهی پرواز برساند می تواند سحر گاه وقتی من خوابم مرا صدا کند وجواب بشنود  

می تواند با من باشد ودر من ....... 

می تواند در گریه های شبانه من جاری باشد   

بر گشتم به دفتر خاطراتم این خاطره متعلق به روز یکشنبه ساعت 1.30 تاریخ 86.13.27 می باشد که با بچه های رشته کشاورزی رفتیم خانه سالمندان بدون هیچ کم وکاستی اینجا می نویسم   

 (خیلی امیدوار بودم با بچه های کلاس خودمون یه سری به خونه سالمندان یا بچه های بی سرپرست بزنیم ) 

چقدر آدمها دور هم جمع شدیم تا خاطره ای بسازیم برای روز جمعه چقدر دختر ها رنگ پسر بودن گرفتند تا ما آنها را باور کنیم ورفتیم  

اتوبوس حرکت کرد از میان هزاران خوانده ها وخاطره ها  چقدر رضا صادقی خواند وتو حال کردی وچقدر دوست داشتی خودت را به خواب بزنی تا چیزی را که نمی خواستی نبینی به هر حال میان یک جعبه سیب یک سیب کرم خورده هم پیدا می شود ...... 

رسیدیم به شهروندان فراموش شده به آنهایی که برای یک نخ سیگار ده متر کلاهشان را بالا می انداختند  به آنهایی که می شد در عمق چشمهایشان گریه ای را ازبر کرد ... 

وما توجه کردیم وخواندیم وتشویق کردیم ورقصیدیم برای پیرهای چشم براه .برای یک تاجر ورشکسته .برای یک پیرمرد عینکی برای یک رقاصه نابینا ... 

وخودمان را تخلیه کردیم آنقدر درگیر جو بودم که یادم رفت با نوای خواندن شعر ترکی (ساران سلر آپاردی )به یاد خسرو خودم بیفتم  نشد .. 

فیلم گرفتیم . عکس انداختم .تار زدیم وبرگشتیم برگشتی به اندازه تمام آسمان به اندازه تمام دلتنگی 

 وخوش گذشت روزی که دل دیگران را شاد کردیم 

 

 

این شعر رو هم از دفتر خاطراتم پیدا کردم  

 

فکر می کنم این اولین شعریه که گفتم  در تاریخ  84.10.24    

  

 

یادش به خیر روزهای مانده در حسرت همیشگی 

 

تو دفتر خاطراتم اینطوری نوشتم

 

 غزل  تنهایی (من ،علی ،محمد)

 

 

من و تنهایی وغم سالها دور همیم 

 

سالها کنج سکوت در تب عشق همیم  

 

گرچه گاهی پرغم مملو از ماتم هم 

  

لیک مسرور همیم .لیک پر تاب وتبیم  

 

 بر دل زخمی ما عشق دلالت دارد   

قصه عشق همین است که ما دور همیم  

 

اگر ایام خوشی از دل ایام رود   

باک از آن خانه غم نیست که چون دور همیم

  

گر بیاید ببرد خانه ما را سیلان  

 

سیل ارزش غم نیست که چون دورهمیم 

 

خارها گهگاهی لحظه ها را بدرند عشق ها را بخرند 

 

عشق را ارزش کم نیست که چون دور همیم  

 

خاطر خاطره ها در دل یاران باشد   

خاطرات است که گر دور همیم دور همیم

  

سالها با دل هم در دل هم جا داریم  

 

سالها ، ثانیه ها ،لحظه ها ، دور همیم

 

 با محمد از دوم ابتدایی همکلاس بودیم تا دوره پیش دانشگاهی  پارسال رفتن تهران  خیلی دلم براش تنگ میشه گرچه تلفنی پیامک  می زنیم حرف می زنیم  

 

یاد باد آن روزگاران، یاد باد

 

زندگی کرده ای

به دنبـال خـدا نگـرد
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!

 


برگرفته از : DiaMethod

من ننوشتم یکی تو خونمون نوشته بود و چسبونده بود روی دیوار اتاق

شهامت آغاز- آگاهی- وایمان به قداست ثانیه ها  

تنها چیزی که بدان نیازمندی  

آن گاه نو خواهی شد  

که کهنه اسرار را رها کنی  

نباید در همانی که هستی بمانی  

همیشه راه دیگری پیش روی توست  

نیرویی که بدان نیازمندی از ژرفا به سطح می جوشد  

به خود آگاهی می پیوندد ودیگر گونه ات می کند  

تازگی را بجوی و به توانایی هایت تکیه کن  

بی پروایی خود را نشان بده  

دگر سانی را بپذیر  

 

خسته ام

دلم می خواهد بخوابم وده سال بعد بیدار شوم دلم می خواهم در بهار ده سال بعد ببینم  جبر زمانه چه بلایی سر زندگی آورده است.

می خواهم چشمهایم را روی هم بگذارم واز لحظه هایی که دوستشان ندارم عبور کنم نمی خواهم باشم به همین سادگی ...

با خود فکر می کنم دیگر تمام شد باید دست بجنبانم....

از این روزهای ملال آور زندگی  که پشت سر هم تکرار می سوند خسته ام  خسته ام از این که هر روز وقتی بیدار می شوم با خود فکر کنم امروز چه خواهد شد خسته ام   هیچ برنامه ای ندارم حتی اگر داشته باشم .حوصله اجرایش را ندارم  از این که هر روز برنامه بریزیم ونتوانم عملش کنم از این که نتوانم حرفم را بزنم . خسته ام ...

از این که هر روز بنشینم وتمام شدن دوران جوانیم را ببینم خسته ام حتی از این که دیگر هیچ چیز ندارم بنویسم خسته ام

از این که هر روز به جبر زمانه بنشینم به جاده های بی عبور چشم بدوزم تا قاصدک خبری از تو برایم آورد خسته ام از این که نظاره گر روزهای جدایی مان باشم خسته ام واز این که با تمام وجود بخواهم با تو باشم اما نتوانم خسته ام تیک تاک ثانیه ها امانم را بریده است از این که وقت خواب صدای ساعت مزاحمم شود وبه یاد اورم روزی دیگر بی تو گذشت خسته ام

از این که با هیچ کس با هیچ چیز با هیچ زمان وبا هیچ مکان نتوانم تو را به وادی غربت بسپارم خسته ام ، خسته ............ 

بالاخره تمام می شود باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم

ماهی شب عید

آخر مرا اینقدر نگاه می کنید که چه شود بنشینید سر سفره هفت سینتان وتبریک عیدتان را بگویید به من چه کار دارید آدم های عجیبی هستند از کارشان نمی شود سر در آورد گله نمی کنم من هم بهار را دوست دارم دوست دارم سبزه پیشم باشد دوست دارم کنار آجیل بنشینم اما شما که نمی دانید آخر سر چه بلایی سر من می آورند من هم مثل بقیه یک روز از دنیا خواهم رفت از یکی از دوستانم شنیده ام که همین که سیزده روز تمام شود زندگی هم تمام می شود اما بعضی از دوستانم هم شانس می آورند ونجات پیدا می کنند خیلی شانس بیاورم حوض دا خل حیاط نسیبم خواهد شد من خواهم رفت اما روسیاهیش به آنها خواهد ماند نمی دانم چه کار کنم در این زندان شیشه ای دیگر از هر چه ماهی است خسته ام ماهی بودن هم مصیبتی است مخصوصا ماهی شب عید .