تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

وای که من چقدر عاشق این شعر م

"حمید مصدق خرداد 1343"*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
"جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"*من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

 

 

تصاویرزیبااز ترکیب طبیعت با نقاشی 

تصاویری از ترکیب عکس و نقاشی | Die Hard Group 

 

تصاویری از ترکیب عکس و نقاشی | Die Hard Group 

 تصاویری از ترکیب عکس و نقاشی | Die Hard Group

 

تصاویری از ترکیب عکس و نقاشی | Die Hard Group 

 

 

 

 

 

فال ماه شما 

 

 

 

فروردین:  امروز مسیرهای زیادی پیش روی شما قرار دارد و شما نمی‌دانید اول کدام راه را باید بروید. این گفته به معنی این نیست که سرتان خیلی شلوغ است، بلکه بدین معنی است که واقعاً شما دوست دارید با انواع مختلف فعالیت خود را مشغول کنید. شما نیاز پیدا خواهید کرد برای محدود کردن گزینه‌های خود چند انتخاب خیلی جدی داشته باشید، برای اینکه حتی شما هم نمی‌توانید همه کارها را انجام دهید.

ادامه مطلب ...

من دیوونه ام

 چند بار از بابام شنیده ام که میگه من عقلم پاره سنگ بر می داره  میگفت من شیرین عقلم به من میگن یه دیوونه ام وقتی تو کوچه راه میرم  دخترهای دم بخت از پنجره خونشون برام زبون درمی آرن  پسر بچه ها تو کوچه دنبالم می کنند  وبا سنگ منو می زنن  بچه ها هیچ وقت منو توبازی خودشون را ه نمی دن  شما بگین وقتی دختر ها برام زبون در می آرن من هم شیشه پنجره را با سنگ می شکنم  وتو کوچه بچه ها را دنبال می کنم ومی زنمشون ، از حرص این که بچه ها منو بازی نمی د ن وسط زمین بازی می نشینم ونمی زارم بازی کنن ،آیا من دیوونه ام

 من فکر می کنم همه عقلشون پاره سنگ برمی داره  ومعنی حرفشون رو که به من میگن دیوونه رو هرگز نمی فهمم 

داستان

خورشید داشت کم کم باروبندیلش را می بست وجایش را به شب می داد پیر مرد در حالی که رویش را پوشانده بود  کنار پیاده رو نشسته بود وچشم دوخته بود به دستهای عابران پیاده که هر چند وقت یکبار به زور دل رحمی یا تحقیر سکه ای را نثار سنگ فرش ها ی پیاده رو می کردند  پیرمرد نگاهش را به سنگ  فرشهای پیاده رو دوخته بود او خسته بود براستی هم خسته بود وداشت به این فکر می کرد که چگونه می تواند از این زندگی نکبتی خلاصی یابد در همین فکرها بود که صدایی شنید . صدای  افتادن سکه بود صدایی که همیشه در گوشش طنین انداز می شد ودر میان صدای های هوی عابران رنگ خود را می باخت  اما صد ا ادامه داشت .

-چرا بهش پول می دی اون که گدا نیست  می دونی این جور آدمها چه قدر پولدارند اینا فقط ظاهرشون این شکلیه ؟

-ولی دستشون به سمت ما دراز شده می دونی یعنی چی ؟ این یعنی اینکه  اونها به ما نیاز دارند

این صدای آشنا پیرمرد را در فکر فرو برد  از خود پرسید :آیا من به این پول نیاز ندارم

بلند شد  وخود را جمع و جور کرد وپس از طی مسیری خود را به کوچه رساند چادر را از رویش برداشت  و آن را لای دیوار کهنه ای که ترک برداشته بود پنهان کرد وسوار ماشینش شد ورفت

ماشینی داخل کوچه پیچید ودر داخل کوچه متوقف شد پیرمرد پیاده شد به در قرمز رنگ که تقریبا در نصفه های  کوچه قرار داشت نزدیک شد  کلید را از جیبش در آورد ودر قفل در چرخاند ووارد خانه شد .حیاطی بزرگ  با یک با غچه وچند درخت ویک حوض کوچک کنار باغچه

پیرمرد به پسرکی که داشت صورتش را می شست نگاهی انداخت پسر با دیدن پدرش سلام کرد

- سلام بابا 

پیرمرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد وبا بی حوصلگی جواب سلام را دا د

پسرک حوصله اش از این بی حوصلگی پدر ش سر رفت وگفت :

-بابا کمک کردن به گدا ها کار زشتی ؟ آخه دوستم می گه انها گدا نیستن اونها خیلی هم پولدارند.

پیر مرد همچنان که به در نزدیک می شد ایستاد وبرگشت و به پسرنگاهی کرد پسر داشت با ماهی های داخل حوض بازی می کرد   با دیدن نگاه پدرش برگشت ومتعجبانه پرسید 

-سوال بدی پرسیدم؟

پیر مرد برگشت وبه راهش ادامه داد  پسر دوباره پرسید

-چرا جوابمو نمی دی  ؟

پیرمرد برگشت وگفت :کمک کردن به آدمهای گدا یعنی کمک به جامعه یعنی کمک به خودت  تو به خودت کمک کردی ؟

 پیرمرد را هش را به سمت داخل خانه ادامه داد پسرک خوشحال دستش را داخل حوض کرد ودر حالی که سعی می کرد ماهی را بگیرد گفت :پس من کار درستی کردم که به یک گدا کمک کردم.

 پیرمرد ایستاد ودر فکر فرو رفت ودوباره از خود پرسید آیا من به این پول نیاز دارم ؟  از پشت سر صدایی شنیده می شد  پسر با خوشحالی داد می زد :بالاخره گرفتمت .

این شعر عنوان نداره

نمی دانم چه بنویسم که درک حال من باشد 

 

 

بلاگوی جفای تو حدیث قال من باشد 

 

 

وزان زلف پریشانت وزین حال پریشانم  

 

 

بیاشوری جدید افکن که طبق فال من باشد 

 

   

مرا از من گرفدستی که سوی تو روان باشم  

 

 

خودم را گیرم از دستت چرا که مال من باشد  

 

 

بیا افسون را برگیر ازآن لبهای شیرینت 

  

 

که آن خال لب رویت دگرگون حال من باشد 

  

 

بها رعشق اگر این گونه باشد وای بر سالش 

 

  

هزاران وای بر فصلی بهار سال من باشد

ترانه اگر مانده بودی

 چه قدر با این ترانه حال کردیم امروز   

 

بچه ها دمتون گرم  

 

اگر مانده بودی

اگر مانده بودی       تورا تا به عرش خدا میرساندم

اگر مانده بودی       تورا تا دل قصه ها میکشاندم

 

مانده بودی اگر نازنینم       زندگی رنگ و بوی دگر داشت

این شب سرد و غمگین      با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغک پر شکسته      مانده بودی اگر بال و پر داشت

با تو بیمی نبودش زطوفان      مانده بودی اگر همسفر داشت

با تو و عشق تو زنده بودم       بعد تو من خودم هم نبودم

بهترین شعر هستی رو با تو     مانده بودی اگر می سرودم

 

اگر مانده بودی        تورا تا به عرش خدا میرساندم

اگر مانده بودی        تو را تا دل قصه ها میکشاندم

 

خرمنم را به آتش کشیدی      سوختم من ندیدی ندیدی

مرگ دل آرزویت اگر بود      مانده بودی اگر میشنیدی

با تو دریا پر از دیدنی بود      شب ستاره گلی چیدنی بود

خاک تن شسته در موج باران      در کنار تو بوسیدنی بود

بعد تو خشم دریا و ساحل      بعد تو پای من مانده در گل

مانده بودی اگر موج دریا      تا ابد هم پر از دیدنی بود

 

                       اگر مانده بودی

                   اگر مانده بودی ...