یادمه بچه که بودیم می رفتیم نانوایی پولها ی کاغذی رو می شستیم می چسبوندیم پشت تنور که خیلی گرم بود بعد خشک که می شد یه پول نو شده بود
یادته یه بار با همدیگه شعرهای فروغ و سهراب رو دوره کردیم من یه شعر می خوندم تو یه شعر یادش به خیر
بچه که بودیم فکر می کردیم به هر چیزی که فکر کنیم یا آرزو کنیم می رسیم اما بزرگ که میشی می بینی ممکنه ارزوهات با ارزوهای بعضی از اطرافیانت جورنباشه بعضی وقتها به نفع اونها کنار میکشی ،بعضی وقتها انقلاب میکنی ،بعضی وقتها مثل این روزهای من ارام بی سرو صدا میکشی کنار ،وبعد تا به این نتیجه برسی که باید چیکار کنی کار از کار گذشته.
کاش یه روز چشم باز کنم ببینم بچه ام برم پی بازی ،برم داخل کوچه با بچه ها هفت سنگ بازی کنم بی خیال همه چیز بشم وفکر کنم زندگی همیشه همینطوریه،
برگردم به گذشته ها وبعد یک روزی که امدین خونه ما هی دنبال این بگردم که سر صحبت رو با تو باز کنم بعد کنارت بشینم بعد بی توجه به نگاه اطرافیانم با تو حرف بزنم از هر دری ،چه فرقی می کنه در مورد چی حرف بزنیم وبعد عاشقت بشم درسته که برای از تو درو بودنت خیلی زجر کشیدم اخرش هم تو بلاتکلیفی موندم اما هنوز هم اگه برگردم به گذشته عاشقت می شم عاشق تو ...
این روزها زندگی خوب نیست ،بیکاری از یه طرف ،بعدش ادمهایی که یه عمر بهشون خوبی کردی یهو می زارنت کنار وحتی کوچکترین خواسته ات رو رد می کنن ، از یه طرف این سردر گمی عجیب ،که یه روز با مسجدی بعدش یه روز با می خونه تکلیف زیاد معلوم نیست ، یه روز به تو فکر می کنم ،یه روز به نبودت ،هیچ کسی کمکت نمیکنه ،همه خودشون رو میکشن کنار زمانی که بهشون نیاز داری ،وبعد با کمال پر رویی از تو کمک می خوان ،زندگی این روزها خیلی عجیب شده ،فقط خدا خدا می کنم ارشد دانشگاه شاهد دربیام برم تهران هم درس بخونم هم کار کنم دیگه واقعا خسته شدم خسته.....فقط یک انقلاب بزرگ در زندگی من می تونه منو نجات بده نمی دونم....
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چندتا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری
همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری
ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
بلات دعا میتونم قبول بوسی ولی ولی ولی!!!!!!!! اولین حلیم بهت اینه به اونیکه دوچت داخلی بوسی ما که نرسیدیم فدات بای
امیدوارم تو هم به ارزوهات برسی
نوشته هاتو خیلی دوست دارم،نمی دونم چرا ..شایددلیلش اینه که خیلی قشنگ حستو با نوشتن به خوانندت منتقل می کنی...اما اینو نمی تونم بفهمم که چرا به طور جدی به نویسندگیت فکر نمی کنی،نویسنده که هستی،منظورم طوریه که از وبلاگ بالاتر باشه،مثلا کتاب بدی بیرون..واقعا حیفه.امیدوارم حتی اگه تو رشته ایم که درس خوندی ارشدتو گرفتی،هیچ وقت نوشتنو ول نکنی،چون در اینصورت قدر استعدادی رو که خدا بهت داده ندونستی.
البته این نظر لطف شماست من در حد تعریف شما نیستم
البته من به طور جدی می نویسم یه رمان نوشتم 5 سال پیش بیش از 5تا فیلم نامه نوشتم بیشتر از 20تا هم غزل دارم یه فیلمنامه بلند سینمایی نوشتم ولی این روزها خیلی از نوشتن دور شدم شاید تنبلی شاید مشغله های فکری مختلف نمی دونم