تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

عنوان نمی خواهد این مطلب

اخرین باری که از دور شدن یک نفر دلم گرفت چند سال پیش بود اما دور روز پیش وقتی بچه آسایشگاه داشتند از هنگ می رفتند به پاسگاه آنقدر دلم گرفت که نگو واگر پوریا کنارم نبود حتما گریه ام گرفته بود زمانه عجیبیه در عرض دو ماه با عده زیادی آشنا می شوی و بعد مجبوری در فاصله زمانی کوتاه از آنها خداحافظی کنی واقعا عجیبه مگه نه .... 

این روزها عصبانی که می شوم با خودم می گویم چرا من به آن چیزهایی که در زندگی ام می خواستم نرسیدم البته در زندگی هر کسی چیزهایی هست که دلش می خواست به انها برسد اما نشد . 

همسایه دیوار به دیوارمان را فراموش کردم واحساساتمان را پیچیدم ودر رودخانه زمان انداختم وبعد نشستم کنار رودخانه وقایق کوچک کاغذی را که از من دور می شد دیدم  ولی من فقط نگاه کردم  من دلم نمی خواست روئیاهای آدمهایی را که به این قایق دلبسته بودند خراب کنم  دلم نمی خواست ........ 

ولی من که دلم می گرفت باید چه کار می کردم  باید می ماندم نظاره گر بزرگترین حوادث در زندگیم می شدم  عجب حماقت بزرگی..... 

 باید کاری از دستم بر می آمد اما نتوانستم یا بهتر بگویم نخواستم  حالا به قول خودم زمان گذشته است بهار که هیچ تابستان هم گذشته است من در پاییز زندگیم در کنار درختان بی شاخه و بی برگ دارم به رودخانه زلالی می نگرم که تمام زندگیم را با خود برده است  شاید مهم این است که  از هر که واز هر چه دورم مهم نیست مهم این است که نباید از خدا دور باشم

نظرات 2 + ارسال نظر
جیغ پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:12 http://jootii.blogsky.com

آدم وقتی خودشو به خدا نزدیک کنه بزرگترین دردهاهم به نظرش کوچیک میاد----- تازه اوله راه زندگی هستی---- هنوز مونده اون سرو کله زدنا با زندگی

واقعا مونده سر و کله بزنیم با بعضی ها که تو زندگیمون مهم می شن

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:45

نمی پرسم چرا انقدر دلتنگ..
چرا که جنس لحظه هاتون را می شناسم

دلتنگ باشید..قشنگه!

---


کهنه شد حرفای تازه
کهنه شد هرچی که گفتم
کهنه شد هر چی که خوندم
هرچی که از تو شنفتم

یه هوای تازه میخوام
برای یه فصل تازه
فصلی که بتونه از من
عاشقی تازه بسازه

عاشقی همیشه مثل
لحظه ی اول دیدار
که به جز تو نمی بنده
دل به بی رنگی تکرار

من برای از تو گفتن
یه زبون تازه می خوام
واسه ی ستاره بودن
آسمون دیگه می خوام

من می خوام یه قصه تازه باشم
تو غبارجاده اولین سوار
رنگی دیگه واسه ی وقت غروب
برای پرنده ها فصل بهار

آخر رودم و دریا ماله من
عاشق زمزمه های بودنم
آخه فرقی هم باید داشته باشه
پیش تو اومدنم با رفتنم

محمد علی بهمنی

دلتنگی حس خوبی نیست سخته که دلتنگ باشی حس می کنی یک نفر باید تو را صدا بزند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد