تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

اینجا مرکز فرمانروایی من است

ان روزها که نبودی با این روزها که نیستی  چه فرقی می کند دلم می خواست تمام آنچه تو هستی را از گوشه گوشه ذهنم پاک کنم اما اعتراف می کنم که هنوز تو در فکرم راه می روی ودر مرکز فرمانروایی من که ذهن من است جولان می دهی

می ترسم همه انچه تو هستی وهمه آنچه تو بودی  جز یک توهمی ساده در گوشه گوشه این ذهن پریشان من بوده باشد .دلم می خواست از تمام زندگی تو را داشتم از تمام این خستگی وپریشانی های دور و دراز دلم می خواست کنارم بودی شانه به شانه من ودست در دست من  می بینی وقتی از تو می نویسم وقتی تو را به وازه می کشم این یعنی تو هنوز در ذهن پریشان من جا داری  ولی اینجا مرکز فرمانروایی من است هروقت دلم بخواهد تو را از خودم حذف می کنم به همین سادگی  هیچ کس هم خبر دار نمی شود آخر جز من که کسی از این راز خبر ندارد همین است که می گویم شاید تو یک توهم ساده بیش نبوده ای کسی چه می داند .از آن روزها سالها گذشته است  دیگر نه من انم که ساعتها به ان چراغ قرمز پشت آن کوههای بلند زل بزنم و دل مشغولیهای این روزهای خسته مجال زل زدن را به دختری که سر کوچه ایستاده است ومرا نگاه می کند  نمی دهد دیروز داشتم به این فکر می کردم که تمام دنیای ادمها در ذهنشان خلاصه می شود آنها با فکرشان زندگی می کنند همه چیزشان جز تفکراتی که از زندگی روزمره شان ریشه می گیرد چیزی نیست . خیلی وقتها پیش دلم می خواست پیشم بودی اما حالا .......

دیگر چه فرقی می کند زمان گذشته است.

دیگر زمان گذشته است.

نظرات 2 + ارسال نظر
pareparvaz شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:08

ز سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم




خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم




سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست




صخره ام، هر قدر بی مهری کنی می ایستم




تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی ست




در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم




چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود




بی سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم




زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست




کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم


*****************************
خدایـــا !!

این دلتنــــــــــــــگی های ما را

هیچ بارانی آرام نمیکند !!

فکــــــــــــــــــــــری کن ...

اشکـ های مــ ـا

طعنه میزند

به " باران رحمتتــ " !!

**************************************

خوشحالم که دلتنگی هایت را با من قسمت می کنی شعرت فوق العاده بود

وقتی سری به من میزنی خوشحالم می کنی

دل تنگ را فقط دوست داشتن آرام می کند

غریبه ... چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:49

من یاد گرفتم که می شود عاشق بود



ولی اسارت را فراموش کرد می شود



آزاد و رها شعر رهایی را ز مزمه کرد ...

وقتی عاشق بشوی همه چیز در اسارت توست
با شوق عشق می شود دنیا را به بند کشید
چون فقط تویی که فرمان می رانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد