تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

باز هم گند زدیم

مهندسی صنایع   کد 4022  خوب یا زشت یا بد مهم نیست من می خواهم خودم را بسازم برای زندگی نه زندگی را بسازم برای دانشگاه

چهار سال پیش وقتی مطلب فوق را در دفتر خاطراتم نوشتم هرگز فکر نمی کردم که امروز نتیجه برای من در کارشناسی ارشد رقم بخورد که حتی نتوانم ان را در وبلاگ خودم بنویسم  (دشمن شاد کن)( ناراحتم البته کمی )ولی من همینم که هستم تلاشم را کردم زحمت کشیدم اما نشد  خدایا از تو ممنونم که صلاح کار مرا به آرزوهای من  ترجیح دادی  پس نتیجه می گیریم بنده راهی خدمت مقدس سربازی می شوم اگر خدا بخواهد .

من آدم مغروری نیستم  چون خداوند می فرماید بنده مغرور من که با غرور در زمین راه می روی سنگریزه ای که پایت را روی آن می گذاری آن هم مال تو نیست پس غرور تو از کجاست کلا دوست دارم یک هفت تیر داشتم وادمهای خیلی مغرور را از زندگی خلاص می کردم .چیزی برای پز دادن هم نداریم دلیلی برای دروغ گفتن وپنهان کردن هم نداریم  خدارا شکر که شرافت انسانیمان را با یک دروغ احمقانه خدشه دار نکردیم بنابراین   تمام   تمام.....

قسمتی از دفتر خاطراتم متعلق به تاریخ 10/1/85

هنوز باران می بارید همه مرا طور دیگری نگاه می کردند انگار به همه جدولهای خیابان ویا به همه درختان کاج بدهکار بودم هنوز مورچه ها دنبال دانه می گشتند من  هنوز  دنبال چتری برای دو نفر بودم صدای پدرم در گوشم طنین انداز می شد پدرم خیالبافی می کرد از انتهای بودن می گفت پدرم نبود را باور نداشت همانگونه که من بودن را...

دوباره باران می بارید من کنار نرده های حیاط کتابخانه نشسته بودم وشیمی می خواندم می خواستم عنصر گذشت و انسانیت را ترکیب کنم واب حیاط بسازم یادم افتاد اکسیژن کم دارم احساس می کردم دارم خفه می شوم پتو را روی سرم کشیدم تا نبینم آنچه را که هرگز نمی دیدم

باران هنوز می بارید ومن ورضا در راه خانه بودیم در همان جاده خاکی هایی که هرگز رنگ اسفالت به خود ندیده بودند پستچی دم در خانه ما بود در را که باز کردم هدیه ای به من داد جشنواره کتاب دفاع مقدس

باران هنوز می بارید هنوز وزارت ارشادی ها دختران بد حجاب را با اردنگی درون اتوبوس گرازه پرت می کردند هنوز چراغ قرمز ها روشن بود مادرم خانه را جارو می کرد چقدر نگاهش برایم آشناست .

باران هنوز می بارید پدرم وخواهرم در خانه جرو بحث می کردند پدرم به من می گفت لجباز پدرم می گفت خواب چیز بدیست.من در کوه فریاد می کشیدم وخدارا شکر می کردم بارضا کنسرو لوبیا می خوردیم غرش آب را گوش می کردیم همه جا را مه گرفته بود من هنوز در خیال بودم داشتم به خداوند قولهای بی پایه و اساس می دادم  باران هنوز می بارید

نظرات 2 + ارسال نظر
همای شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:55

اینجا زمین است ...

ساعت به وقت معرفت خواب است !

به خدا دلم برای تک تک بچه ها تنگ شده دلم می خواست هماهنگ می کردیم مثل قدیما با هم می رفتیم کوه ،سد تهمی ، جایی

اره واقعا ساعت به وقت معرفت خواب است

غریبه... یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:30

سلام
ازطرفی خیلی ناراحت شدم ازاینکه قبول نشدین امیدوارم که درمراحل بعد قبول بشین ازطرفی هم خوشحالم که این همه امید و اعتقادبه خدا داری باید سعی کنی همیشه همنجوربمونید ونزارید حرفهای ناامیدکننده بقیه اثربزاره
به نظرمن پیروزی یعنی همین...

شادباش که خدا باتوست هرکجا هرلحظه
بیشتردرآن زمان که دنیا بروفق مرادنیست

هیچ وقت و هیچ وقت وهیچ وقت به اینکه خدا صلاح منو در زندگیم می خواد شک نکرد ه ام اما خیلی روزها به بندگی خودم شک کرده ام به همین دلیله که بزرگترین آرزوی من اگر بتونم بهش برسم اینکه هنگام مرگ خدا رو با لبخند ملاقات کنم شعار هم نمی دم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد