تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

دوستت دارم محمد جان

 اسم کاملش محمد امینی بود

  

پنج شنبه تو مجلس ترحیم یکی از بستگان بودیم که خبر رسید پسر خاله ام تو اتوبان تهران کرج تصادف کرده وفوت شده  تا حالا برای فوت  کسی این همه ناراحت نشده بودم میشه گفت داغون شدم یه جوونه بیست و هفت ساله که تازه می خواست ازدواج کنه  چقدر پسر خوبی بود خدا رحمتش کنه 

خیلی دوستش داشتم   یه فاتحه بخونید برای همه آدمهایی که تو زندگیتون از دست دادید

از اون روز تا حالا همش تو این فکرم که زندگی حتی به یه تار مو هم بند نیست  شاید این آخرین نوشته من باشد کسی چه می داند  

 

اولین بار این شعر رو چهار سال پیش تو داستان گندم خوندم رمان بدی نبود  

وحالا یاداین شعر افتادم افتادم 



مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار

گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد

ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود

من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند

آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب

گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند

پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من

چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند

روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد

بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای

در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای

تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود

روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی

در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب

روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا

چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای

خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا

می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !

بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو

قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد

نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ

گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه

فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

نظرات 2 + ارسال نظر
مردمک سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 13:14


تاسف بار بود ..


"اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد..

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم "

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...

سرود پایانی را وقتی پایان می گیریم باید آغاز کنیم سرودی که دیگر پایانی نخواهد داشت باید فاتحه ای بخوانیم برای پایان دیگران

بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...

صنم جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 15:03

تسلیت میگم
واقعا متاثر شدم..نه اینکه ازبرای گفتن به شما
برای جوونی و ناکام بودنش!
ببخشید من خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم...
وقتی به مرگ فکر می کنم دیگه نمی تونم به زندگی فکر کنم!!
سخته...

من مرگ رو دوست دارم شعار نمی دم به اون خدایی که هممون می پرستیم از مرگ خوشم میاد اما وقتی که خودم از خودم را ضی باشم وخدا هم از من را ضی باشه در این صورت می تونم برم پیش خدا
ولی چون هیچ وقت از خودم را ضی نبودم یا هیچ وقت بنده خوبی برای خدا نبودم دوست ندارم حالا حالا ها بمیرم دوست دارم خدا رو با لبخند ملاقات کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد