تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

زندگی سیب وار من

 درخت سیبی در کنار  رود خانه  در انتهای باغ قرار داشت وما سیبها چند هفته ای بود مهمان شاخه هایش بودیم روزگار می گذشت وروزها از پی هم رد می شدند   هر روز دختر جوانی حوالی ظهر زیر سایه  درخت می نشست وبه من خیره می شد  احساس غرور می کردم احساس می کردم او تمام زیبایی دنیا را در من می دید ومن بی آنکه کاری انجام دهم  روی شاخه با نوازش باد تاب می خوردم  البته من آنقدر ها هم زیبا نبودم چند خال سیاه روی پوستم داشتم وچند نقطه کرم خورده داخل بدنم ولی زیبایی که در پوستم  داشتم همه را  ومخصوصا ان دختر جوان را به من جذب می کرد من با بهترین  روزها زندگی را می گذراندم 

که بالاخره آن اتفاق افتاد

چند ماهی گذشته بود  اکثر هم قطار هایم دیگر روی درخت نبودند  کم کم نوبت من هم می رسید که  از شاخه پایین بیفتم  وبالاخره این اتفاق افتاد  روزی که روی زمین افتادم را هرگز فراموش نمی کنم  چنان فشاری به سرم وارد شد که گیج شدم در همین میان همان دختر زیبا به سمت من دوید مرا با احساس از روی زمین برداشت اما ناگهان تعجب کرد وقتی خالهای سیاه پوست مرا دید واز اینکه من آنقدرها هم که او فکر می کرد زیبا نبودم متعجب شد مرا با عصبانیت  پرتاب کرد ومن محکم به درخت دیگری خوردم و تقریبا له شدم تقصیر من نبود من فقط به حکم زندگیم از شاخه افتاده بودم تقصیر او بود که فریب زیبایی ظاهری مرا خورده بود 

من فقط اسیر قدرت جاذبه شده بودم واو اسیر زیبایی ظاهری من  ،

 او در خود از من روئیایی باور نکردنی ساخته بود

فقط همین

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 13:09

چه جالب آدم خودش رو جای سیب فرض کنه
کاش بعضی وقتها کار ساده تری انجام بدیم
وقتی از زمین و زمان طلبکاریم خودمون رو جای طرف مقابلمون بذاریم فکر کنم راحت تره

اتفاقا وقتی داشتم می نوشتم به این فکر می کردم که ممکنه همه اشتباه کنند وفکر کنند من اینو برای خودم نوشتم وخودمو زیبا جلوه دادم ولی اینطوری نیست من فقط خواستم بگم زیبایی ظاهری از دور قشنگه

این یه داستان برای من نوعی نه من من

همای یکشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:00

دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی
باشد که بصد سوزن نور شب ما را بکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشائیم
ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم
باشد که ببالیم و بخورشید تو بپیوندیم
هر سو مرزهرسو نام رشته کن از بی شکلی
گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که بهم پیوندد همه چیز
باشد که نماند مرز که نماند نام
ای دور از دست پر تنهایی خسته است
گهگاه شوری بوزان باشد که شیار بریدن در تو شود خاموش

نمی دونم که چرا هر وقت به تو می رسم ، نمی توانم از تو

بگویم. برای گفتنت واژه کم می آورم. به هر حال ، بدان

که بیشتر از این حرف ها و واژه ها برایم معنا می دهی

صنم پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:33

با این نظر پایینیه موافقم!!

از رو ظاهر قضاوت کردنم که خودش داستانیه...
به قول نیچه:
لطفا قضاوت نکنید!

در مورد چیزهایی که نمی دانیم نباید قضاوت کنیم مخصوصا ما هم کلاسی ها که فقط یه شناخت همکلاسی گونه از هم دیگه داریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد