تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تســـــاوی


از سروده های زنده یاد خسرو گلسرخی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

معلم پای تخته داد می زد،
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست"

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی، اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات برجا ماند
و او پرسید اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت!
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آنکه صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت
بالا بود؟
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟ا
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد!
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ...

نظرات 2 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 20:29 http://i3aran-i3ahari.blogfa.com

خداوندا ! کفر نمی گویم.... پریشانم ... چه می خواهی تو از جانم .... مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی .... خداوندا اگر روزی زعرش خود به زیر آیی .... لباس فقر پوشی ... غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی .... و شب آهسته و خسته .... تهی دست و زبان بسته .... به سوی خانه باز آیی .... زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟! ..... خداوندا اگر در روز گرما خیز تابستان .... تنت بر سایه ی دیوار بگشایی .... لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری .... و قدری آنطرفتر ... عمارت های مرمرین بینی ....و اعصابت برای سکه ای این سو و آنسو در روان باشد ... زمینو آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟!... خداوندا تو مسئولی ......خداوندا اگر روزی بشر گردی ... زحال بندگانت با خبر گردی ... پشیمان می شوی از قصه ی خلقت از این بودن از این بدعت ... خداوندا تو می دانی که انسان بودنو ماندن در این دنیا چه دشوار است ... چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .
(دکتر علی شریعتی )
..........................

سلام شعر خیلی قشنگی بود .... ممنون که به وبم سر زدین

ممنون از شما شعر جالبیه

مردمک جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 14:20


یادمه دوران راهنمایی که این شعرو خوندم حسابی روم
تاثیر گذاشته بود ..
و بعضی تیکه هاشو مدام زمزمه می کردم ..

" همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند "

منم اولین بار که خوندم میخکوب شدم شعر فوق العاده ایه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد