تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

خلوت ارزوهایم

 

شبی را خلوت کردم پس از چندین ماه با سهراب ومثل همیشه همان را  شعر خواندم  

چه سیب های قشنگی   

قشنگ یعنی چه   

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال  

دچار یعنی چه   

یعنی عاشق   

وچه سخت است که ماهی کوچک دچار ابهای بیکران دریا باشد   

 وچه خوش گذشت  

 چیزی از دلخوشی نمانده است جز شعرهای سهراب، فروغ ،آرزو هایی که به آنها نرسیده ایم

 

 

 .

  .

 .

 .

 .

 .

 .

دخترک معلول آرام آرام در کنار پیاده رو قدم بر می داشت  دوستانش بلند بلند می خندیدند  

 

با خود فکر کردم سهم او از تمام تمایز نا خواسته اش چیزی جز تنهایی نیست  

 

گریه ام گرفت وخدا را هزار مرتبه شکر کردم  

 

این روزها هر چه می گذرد چیزهای عجیب زیاد می بینم  

 

آن شب پسری را دیدم که مواد به دست داخل مغازه شد من خوف نکردم اما دلم گرفت از اینکه 

 

 پسری به این سن و سال سندبدبختی اش را حمل می کند  

 

گاه گاهی خسته می شوم از خودم از تمام آدمهای بی هدفی که زندگی ام را گرفته اند   

 

از تمام این تکرارها خسته ام  از این که صبح تا شب تکرار آفرین باشم  

 

کمکم کن  کمکم کن  تا به سوی تو قدم بردارم  

.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
صنم دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:35

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم
این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم



خلوت کردن ...آن هم از نوع آرزوها...حس خوب-بدی ست!
حسی که این روزها به سراغ خیلی ها می آید...اما نرم و آهسته نه...مثل بتکی کوبیده می شود در سر آدم...




چیزی از دلخوشی نمانده...!

روی تمام دنیا با خط خوش نوشته اند خدا امام چه سود از بی خدا بودن

تلاله سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59

سلام...خوبی؟
این دختر...اون پسر.....بسیارند...کاش هر کدام طعم سیب را می چشیدند..اصلا کاش سیب می شدند..شاید دیگر تحمل نمی کردند رنج را..

سلام مرسی
طعم سیب را کسی می فهمد که به گل سوسن بگوید شما
آنوقت می فهمی برای فهمیدن حس سیب باید دچار بود دچار

الی دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:40

وچه خوب یادم هست زیر آن بانیان سبزبلندکه وسیع باش ، تنهاوسریه زیروسخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد