تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

بهار نزدیک است

بخاری را خاموش می کنم

پدرم می گوید پنجره را باز کنید هوا گرم است

 مادرم می گوید امسال سه تا سبزه کاشته ام

من می گویم ،چرا سه تا ؟

مادرم می گوید:یکی برای خودمون دو تا رو هم می دیم به خواهرات؟

من می گم :کیفش به همینه که هر کسی برای خودش سبزه بکاره . 

 

بهار کم کم دارد از پنجره خانه ما سرک می کشد به داخل می آید می نشیند روی فرشهای تازه شسته شده می نشیند روی دیوارهای  مدرسه روبروییمان .دارد هر صبح سلام می کند این را از سبزه هایی که هر روز بزرگ می شوند می فهمم

از عیدی که پدرم برای عمه هایم می برد از شلوغی خیابانها ؛می فهمم بهار نزدیک است از بستن صف ماهیهای داخل تنگ بلوری برای افتادن در نایلون مشتری ،از صدای وقت و بی وقت پنج ثانیه هایی که می ترکند می فهمم چهارشنبه سوری در راه است .با خودم فکر می کنم  چقدر زود بهار میهمان خانه هایمان می شود یک سال گذشت  نمی دانم یک سال از عمرم کمتر شد یا یک سال اضافه ...

نظرات 1 + ارسال نظر
M.S یکشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:27

بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق، بی تابی می آورَد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین، هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت. راز ها را که بر ملا کنی بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است. هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه برف، رازی. و راز ها بی قرار بر ملا شدن بودند و بهار بی قرار بر ملا کردن. زمین اما می گفت هیچ مگو که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت دَم بر نیاور تا این سنگ سیاه، الماس شود و این خاک تلخ شکوفه ی گیلاس. زمین می گفت زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت. و بهار در همه ی زمستان، صبوری آموخت و تحمل و سکوت. و چه روز ها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها، چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید. و بی آنکه کسی از بهار بداند. و زمین می گفت عاشقی این است که از شدت سرشاری، سر ریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره. عشق، آتش است و دل، آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل، آتشفشان شود. زمین می گفت راز های کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی، مهیب. و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند. و بهار پرده از عاشقی برداشت. آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب. و جهان حیرت کرد.



برگرفته از کتاب «دو روز مانده به پایان جهان» اثر خانم نظر آهاری

متن خیلی خوبی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد