تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

دستهای خالیم را دریاب

دستها 

 

 

نمی دنم برای چه می نویسم خوب می دانم که تو همه حرفهای مرا می دانی  ومیتوانی از قلب و ذهن من همه چیز را بخوانی

اما من بنده توام تو مرا آفریده ای ، خوب می دانی دلتنگی من از کدام جنس است من برای خودم خسته نیستم  دلتنگ هستم ولی نیستم

حرف زیاد دارم اما خوب می دانی من  از خودم حرف نمی زنم ای  کاش می شد اسمت را به زبان بیاورم  کاش میشد......

ای پروردگار من

نمی گویم بنده خوبی بوده ام نمی گویم هرچه گفته ای کرده ام ولی خوب می دانی که در انسا نیت  نمره قبولی گرفته ام  نمی دانم شاید معیار تو بیست نیست  اما چه کنم .............................................ما به همین بیست های الکی دلخوشیم            

چندوچون زندگیم را می دانی  من بنده خوبی نبوده ام میدانم از من دلخوری  ولی ان شب سرد را یادت هست من بودم که به خاطر حرف تو ایستادم وقید خودم رازدم . آن پیرزن را یادت هست و هزاران چیز دیگر را  ............ می دانم با ید متقابل بنویسم  من یادم هست من  آن نبودن ها را یادم هست آری من  آن  شبها را به خاطر دارم وتو بهتر از من به خاطر داری وده ها هزار چیز دیگر را  ............

ولی جایی ندارم بروم جز درگاه توجایی نیست که صبح به این زودی باز باشد  وهمه وقت باز باشد

مگذار گم شدن در گذر زمانه تو را از من  دور کند  مگذار.......

تو اگر خود بخواهی می توانی دری از رحمتت را برای من باز کنی  اما اگر می خواهی امتحانم کنی من  حرفی ندارم خودت می دانی که من حاضرم به خاطر دیگران آب شوم ولی دیگران چه من دوست ندارم غصه آنها را ببینم  پس مرا دریاب ای پروردگار من

من خود یوسفم و گمگشته  اما همه در زندگیشان گمشدگانی دارند  پس گمشدگان مرا هم دریاب

شهید آوینی :

پندار ما این است که شهدا رفته اند ما مانده ایم  در حالی که زمانه مارا با خود برده است و شهدا مانده اند

نظرات 2 + ارسال نظر
مردمک سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 16:01

"زمانه به ساز من نمی رقصید

گفتم

به ساز زمانه برقصم

هیهات که بخت بدم ساز زمانه شکست

من لنگ وزمان لنگ........"

من هرگز نخواستم به ساز زمانه بچرخم ولی زمانه نیز به ساز من نچرخید
این تناقض باعث غلبه گی زمانه شد

فرشته سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:05

سلام، دلم برای اینجا تنگ شده بود...

یه خواهش، میشه یه شعر برام بنویسید که حکایت از جدایی داشته باشه؟ از جدایی ناگزیر... از رسم بد روزگار... از صبر برای اینکه شاهزاده قصه هات بره و دنیا رو بگرده اما برگرده...بعد یک سال... دو سال... یا شاید سالها...

سلام خوبین شما
شعری بهتر از این پیدا نکردم
وحدس می زنم شبی مرا جواب می کنی
وقصر کوچک دل مرا خراب می کنی
سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای
ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی
به خاطر تو من همیشه با همه غریبه ام
تو کمتر از غریبه ای مرا حساب می کنی
من از کنار پنجره تو را خطاب می کنم
وتو به نام دیگری مرا خطاب می کنی
وکاش گفته بودی از همان نگاه اولت
که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد