تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

داستان جدید من :حسرت

فرهاد امد وروبرویم نشست وزل زد به چشمانم ،کارش همین بود دوست داشت زل بزند به چشمانم وبخندد اما الان دیگر برای این کارها دیر شده بود در فکر این بودم که چکارباید بکنم خسته بودم صدای فرهاد رشته فکرم را پاره کرد

-چیه توفکری ؟

جوابش راندادم صورتم را برگرداندم واز پنجره به گلهای رز داخل باغچه خیره شدم فرهاد دوباره پرسید .

-جواب نمی دی؟

گفتم :می دونی که دارم به چی فکر می کنم خودت می دونی که من چقدر دوستت دارم اما ...می دونی که ...

حرفم را بریدم نمی خواستم آن چیزی را بگویم که فرهاد دوست نداشت

وقتی باهم ازدواج کردیم همه می گفتند ما خوشبخت ترین زوج دنیا هستیم تمام اطرافیانم به حال ما غبطه می خوردند ولی حالا ...

آن روز وقتی فرهاد ازسرکار برگشت خسته بود قرار بود سرراه جواب آزمایشمان را هم بگیرد با وجود آنکه سه سال بود ازدواج کرده بودیم ولی بچه ای نداشتیم یعنی نمی توانستیم بچه دار شویم آنروز فرهاد خودش شروع کرد به صحبت .

- ببین نسترن ما دوراه بیشتر نداریم اولین راه این که من بگم مشکل از کدوم ماست که بچه دار نمی شیم اونوقت شاید زندگیمون ادامه پیدا نکنه دومین راه هم اینکه جواب آزمایش را پاره کنیم وبندازیم دور وزندگیمونو بکنیم تو کدومو ترجیح می دی

خندیدم وگفتم :فرهاد این مسئله فقط یه راه حل ساده داره .

گفت:چی؟

گفتم :توهمه چیزرو می دونی ولی من نمی دونم .این منصفانه نیست . توهمه چیز رو بگو ومطمئن باش که من انقدر دوستت دارم که این چیزها نمی تونه بین من وتو اختلاف ایجاد کنه.

آن روز وقتی این حرفها را به فرهاد گفتم هیچ شکی به صداقت خودم نداشتم اما امروزکه فهمیده ام فرهاد در بچه دار شدن مشکل داره ....

----------------------------------------------

وسایلم را جمع کردم ونشستم پشت در نمی خواستم بی خداحافظی بروم نشسته بودم تا فرهاد بیاید وبعد بروم برای همیشه .مثل همیشه سرساعت نه آمد کلید را درقفل در چرخاند ودربازشد .ازدیدن من که با یک چمدان پشت در نشسته بودم شوکه شد .با همان لحن معصومانه گفت :می خوای بری

سکوت کردم بلند شدم وآرام گفتم :خدا حافظ فرهاد من .

فرهاد برگشت وگفت :میخواستم یه چیزی بهت بگم من اون برگه آزمایش رو دستکاری کردم فکر می کردم اگه بهت بگم مشکل از تو ،خجالت بکشی ونتونی بامن زندگی کنی اما...

فرهاد نشسته روی زمین وبه قرص ماه خیره شد

شوکه شدم به فرهاد نگاهی انداختم نشستم پشت در وبه دیوار تکیه دادم وزانوهایم را بغل کردم صدای گریه ام بلند شد.            

نظرات 3 + ارسال نظر
صنم سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:12

چرا برگه رو دستکاری کرده؟
چرا نسترن باید خجالت بکشه؟
این دلسوزیه یا عشق؟
اگه خودش بود چه توقعی داشت؟

چون می خواسته بار مسولیت اون رو بدوش بکشه
اگه تو زندگی از شریکت چیزی کم داشته باشی مسلمه خجالت می کشی
بیشتربه نظر من به دوست داشتن شبیه چون مرددوست داره احساس عمیق خانواده اش رو برتر از بچه دار شدن نشون بده

مردمک چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:46


جمله ها کاملا روغنکاری شدن .. روان و ملایم ..
تقریبا بی سکسکه!
این امتیاز بزرگیه
- - -
از نسترن ِ خوشبخت ترین زوج دنیا دیگه انتظار نداشتم :)
البته خب دنیای امروز کم آدما رو از تعجب شاخدار نکرده !
- - -
خوندنی بود

مرسی من پیشنهاد می کنم یه گروه داستانویسی تشکیل بدیم وتو جشنواره های داستان شرکت کنیم البته اگه موافقید بچه های دیگه هم باشند

دل شکسته چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:45 http://delshkasteh.blogsky.com

واقعا فوق العاده بود...
معنی واقعی عشق رو گفتی...
خیلی زیبا بود

مرسی امروز این اتفاق برایم افتاد ومن واقعا دلم گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد