تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

داستان

خورشید داشت کم کم باروبندیلش را می بست وجایش را به شب می داد پیر مرد در حالی که رویش را پوشانده بود  کنار پیاده رو نشسته بود وچشم دوخته بود به دستهای عابران پیاده که هر چند وقت یکبار به زور دل رحمی یا تحقیر سکه ای را نثار سنگ فرش ها ی پیاده رو می کردند  پیرمرد نگاهش را به سنگ  فرشهای پیاده رو دوخته بود او خسته بود براستی هم خسته بود وداشت به این فکر می کرد که چگونه می تواند از این زندگی نکبتی خلاصی یابد در همین فکرها بود که صدایی شنید . صدای  افتادن سکه بود صدایی که همیشه در گوشش طنین انداز می شد ودر میان صدای های هوی عابران رنگ خود را می باخت  اما صد ا ادامه داشت .

-چرا بهش پول می دی اون که گدا نیست  می دونی این جور آدمها چه قدر پولدارند اینا فقط ظاهرشون این شکلیه ؟

-ولی دستشون به سمت ما دراز شده می دونی یعنی چی ؟ این یعنی اینکه  اونها به ما نیاز دارند

این صدای آشنا پیرمرد را در فکر فرو برد  از خود پرسید :آیا من به این پول نیاز ندارم

بلند شد  وخود را جمع و جور کرد وپس از طی مسیری خود را به کوچه رساند چادر را از رویش برداشت  و آن را لای دیوار کهنه ای که ترک برداشته بود پنهان کرد وسوار ماشینش شد ورفت

ماشینی داخل کوچه پیچید ودر داخل کوچه متوقف شد پیرمرد پیاده شد به در قرمز رنگ که تقریبا در نصفه های  کوچه قرار داشت نزدیک شد  کلید را از جیبش در آورد ودر قفل در چرخاند ووارد خانه شد .حیاطی بزرگ  با یک با غچه وچند درخت ویک حوض کوچک کنار باغچه

پیرمرد به پسرکی که داشت صورتش را می شست نگاهی انداخت پسر با دیدن پدرش سلام کرد

- سلام بابا 

پیرمرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد وبا بی حوصلگی جواب سلام را دا د

پسرک حوصله اش از این بی حوصلگی پدر ش سر رفت وگفت :

-بابا کمک کردن به گدا ها کار زشتی ؟ آخه دوستم می گه انها گدا نیستن اونها خیلی هم پولدارند.

پیر مرد همچنان که به در نزدیک می شد ایستاد وبرگشت و به پسرنگاهی کرد پسر داشت با ماهی های داخل حوض بازی می کرد   با دیدن نگاه پدرش برگشت ومتعجبانه پرسید 

-سوال بدی پرسیدم؟

پیر مرد برگشت وبه راهش ادامه داد  پسر دوباره پرسید

-چرا جوابمو نمی دی  ؟

پیرمرد برگشت وگفت :کمک کردن به آدمهای گدا یعنی کمک به جامعه یعنی کمک به خودت  تو به خودت کمک کردی ؟

 پیرمرد را هش را به سمت داخل خانه ادامه داد پسرک خوشحال دستش را داخل حوض کرد ودر حالی که سعی می کرد ماهی را بگیرد گفت :پس من کار درستی کردم که به یک گدا کمک کردم.

 پیرمرد ایستاد ودر فکر فرو رفت ودوباره از خود پرسید آیا من به این پول نیاز دارم ؟  از پشت سر صدایی شنیده می شد  پسر با خوشحالی داد می زد :بالاخره گرفتمت .

نظرات 3 + ارسال نظر
آزاد یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:52 http://www.blog.cheshmehregi.com

سلام دوست گرامی ، با یک مطلب جدید بروز هستم ، اگر فرصت داشتید یک سری بزنید . موفق و سربلند باشید

مرسی به وبلاگتون سر زدم فئق العاده بود امیدوارم حضورتون ادامه داشته باشه

صنم دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:37

واقعا عالی بود!!
:(

من به این عالی بودن قناعت نمی کنم اگه اشکالی در طریقه داستان نوشتنم یا اگه احساس کردین یه جایی مشکل داره بگین
مرسی

مردمک دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:47


خیلی خوب و خوندنی بود
کلیشه ای هم نبود..
راستش اصلا حدس نزدم اینجوری تموم شه ..
فک کردم میخواد از بدبینی جامعه نسبت به تکدی گرها!
شکایت کنه !

فقط یه سوال :
"وداشت به این فکر می کرد که چگونه می تواند از این زندگی
نکبتی خلاصی یابد"
از کدوم نکبت زندگیش گله میکنه!؟!

سلام
سوال خیلی خوبی بود چون من خودم بهش فکر کردم خلاصی از زندگی نکبتی یعنی خلاص شدن از این همه گدایی نفسش که حاضر به خاطر پول شرف خودشو رو بفروشه البته تا این لحظه شخصیت دودل برای کاری که انجام می ده ونمی دونه کار درستی می کنه یانه ولی بعدش نوشتم که او خسته است واشاره کردم به صدای سکه ها واینکه شخصیت داستان حداقل از ظاهر زندگی خودش خسته است
مرسی از حضورت
تصمیم دارم بعد ازاین داستانهای خودموتو وبلاگ قرار بدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد