تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

123456789 تمام دکمه های کیبردم سالم هستند

مثل تمام قصه ها که از یکی بود یکی نبود شروع می شوند ودر کلاغه به خونه اش رسید تمام می شوند قصه ما هم دارد تمام می شود چقدر زندگی آدمهای اطرافمان عجیب و غریبند روزی  خوشحالند آنوقت حتی به گل سوسن شما می گویند روزی غصه دارند آنوقت بیچاره مهتاب هرچه فحش آبدار باشد نثارش می کنند  چه قدر از این تکرارهای احمقانه بیزارم من دوست ندارم مثل آدمهای عادی صبح تا شب دنبال این با شم که از مدل ماشین آدمهای مختلف یا مدل شلوارشان سر در بیاورم من حتی دوست ندارم با کسی باشم  که صبح تا شب چشمش به تزئینات احمقانه النگوهای ملت است   

ما چرا این قدر دست و پا گیریم  چرا بدنیا آمدیم که فقط رقص آدمهای احمق را در پیوندهای شبا نه شان ببینیم وای که چقدر من از این عروسی های جامعه خودمان بدم می آید وقتی کارت عروسی می بینم که روی آن با خط درشت نوشته پیوندتان مبارک حالم به هم می خورد   

ما برای چه چیزی بدنیا آمدیم  برای همین تکرارها  !!!هرگز  !!!!

((بچه که بودم آرزو داشتم دنیا را تغییر دهم کمی بزرگتر که شدم تصمیم گرفتم کشورم را عوض کنم  وقتی سالها گذشت تصمیم گرفتم شهرم را عوض کنم اما حالا در حال مرگ به این نتیجه رسیدم که اگر از همان بچه گی خودم را تغییر داده بودم دنیا را نیز تغییر می دادم )) 

 تا چشم باز می کنی وقت رفتن است چیزی به غروب لحظه های تشنه از حیات احمقانه ما نمانده است بشتاب دارد برای آفریدن یک خود از تو دیر می شود  . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد