تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

داستان یک ذهن مغشوش از تو

 

خودم را بر می دارم و می برم وجلوی آینه  می گذارم تو  کنارم  ایستاده ای می خندی ومن زلف پریشان تو را دستی می کشم مادر  در آشپزخانه سر خواهر کوچکم داد می زند ومن خسته از آینه خیالی ،خودم را بر می دارم وسر جایش می گذارم ومی روم  تو  همچنان نگاهت را  به من دو خته ای من چشم به چشمانت می دوزم وتو  را هم با خود می برم می نشانم  در اتاق خلوتم ونگاهت می  کنم .وقلم به دست می گیرم می  خواهم شعری بگویم ازتو از چیزی  که نبودت را جبران کند اما مگر می شود تو کنارم  ایستاده ای می خندی ومن خودکار را زمین می گذارم وزل می زنم به چشمانت  هیچ وقت از این نگاه خسته نمی شوم چقدر چشمانت عمق دارد  ومن  غرق می شوم غرق  تو  وتو باز می خندی   ومی خندی و می  خندی ،  چرا می خندی ؟نشسته ام روی پشت بام ، ستاره ها چشمک میزنند ومن دنبال  تو می گردم تو باز هم  کنارم ایستاده ای وبه آن ستاره ای که  همیشه  از سمت مشرق در می آید اشاره میکنی  ومن رد انگشت  هایت را می گیرم وبه آسمان خیره می شوم ومی خندم وتو باز   می  خندی ؟!تو حتی در خواب هم مرا رها نمی کنی یا شاید این منم که همیشه  با  فکر تو می  خوابم   دیشب خواب دیدم  خواب تو را، از همان  خوابهایی که فقط در خواب می شود دید نشسته بودی کنار باغچه وبه همان شقایق هایی که دیروز باز  شده بودند زل زده  بودی  دیروز مامانم میگفت این کارو زندگی نداره همش با تو؟! تو رومیگفت ، جوابی  نداشتم بهش بدم دیدمت که داشتی می خندیدی  نمی دونم چرا اینقدر می خندی ولی  هرچی هست وقتی می  خندی  من هم می خندم انگار یه آینه  هستی که جز پاکی  و  خنده  های صادقانه چیزی نشون نمی دی  چیکار میشه کرد خیالات من همینه که  هست .

نظرات 2 + ارسال نظر
تنها سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 22:51

چیه باز زدی به جاده خاکی
تنهایی؟؟
کسی نیست سوت و کور این پستت

چیکار کنم خودموبکشم زندگی همینه دیگه یه روز هست یه روز نیست وقتی حس کبکمون خروس می خونه ووقتی نیست دیوانه ایم از این همه نبودن خدا حافظ یه چند وقته نیستم

مردمک چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:23

هر روز پرده را کنار می‌زنیم/ و خورشید را در آسمان به خاطر
می‌آوریم/ تقصیر مرگ نیست که این همه تنهاییم/ ما با دهان
دودکش‌ها سخن گفتیم و/ واژه باران مصنوعی را چون کودکی
ترسناک به دنیا آوردیم/... / کبریت بکش/ تا ستاره‌ای به شب
اضافه کنیم/ و خیره شو/ به مردمان تنها ..

هر روز پرده را کنار می زنیم وبه رهگذرانی که زیر باران می دوند می نگریم راست می گویید تصیر مرگ نیست تقصیر ماست که برای رهگذران دست تکان نمی دهیم وتقصیر ماست که پنجره نمی سازیم تا با دیگران باشیم تا مجبور می شویم با دهان دود کش ها سخن بگوییم آری تقصیر ماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد