تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

امروز که می نویسم  

تاریخ ۷/۵/۸۸/ ساعت ۸:۳۰را می گویم  

هیچ چیز با خود نیاورده ام نه  مطلب ادبی نه از شعرهای جدیدی که سروده ام  امروز فقط با بغضی امده ام که هر لحظه ممکن است بشکند الان در کافی نت پینار نشسته ام   

می ترسم از اینکه گریه ام بگیرد ومنشی کافی نت مرا ببیند بغضی که امروز سه بار شکسته است امروز غمگین ترین روز زندگی ام بود روزی که سر تا پا گریه کردم حتی اطرافیانم وقتی بغضم را دیدند مرا تنها گذاشتند تا راحت گریه کنم  

دیشب خوابم نبرد دیشب چنان خدارا از ته دل صدا کردم که نزدیک بود سکته کنم  

(الان قطره اشکی روی دماغم نقش بست ) 

چقدر زندگی سخت است چقدر تنها بودن سخت است ومن الان دلم نمی خواهد به خانه بروم  

می خواهم برای هضم دلتنگی هایم تا صبح قدم بزنم  

شاید تنها چیزی که مرا آرام کند آیه ای از قرآن باشد  دلم بد جور گرفته است  

کاش کاش  

دیگر باید برای گریه کردن جای خوبی پیدا کنم  شاید مسجدی امام زاده ای . اتاق خلوتی  

ببخشید   

ببخشید........... 

................ 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
س چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:55

سلام. همه ما یه جورایی تنهاییم. و بجز خدا هیچکی رو نداریم
همه ما بعضی وقتا روزگار بدجوری باهامون تا میکنه و حتی بعضی وقتا بجز خودمون هیچ کس رو نمی تونیم سرزنش کنیم
ولی خوبه که همیشه برای جبران کردن، نفس داریم و خدا هم دوستمون داره

همیشه خدا با ماست اما ماییم که از خدا دوریم تمام نمازهای درست و حسابی عمرم را وقتی خوانده ام که غمگین بوده ام
نمی دانم شاید غم یاد خداست

بوعلی سینا جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 21:09

سلام به تنهای غمگینم

تنها جان چه شده ناراحت نباش ایشالله هرچی شده به خیر تموم میشه ببخش که نمی تونم کاری واست بکنم

تنها کسی که این روزها خوشحالم می کنه فقط فقط فقط تویی توییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

نیپون کوکو یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 21:31


گاهی غصه ها آوار می شوند روی سرمان...
گاهی غم سقف کوتاه دلمان را خم می کند...
گاهی دلتنگ می شویم...
میان خیل مردمان متواری می شویم شایددلتنگی هایمان را با آنها قسمت کنیم
اما نه...نمی شود
ناگذیر رنگ ریایی به خود می زنیم وازمیان کوچه های یخ بستگی فردیت عبور می کنیم و به پناهگاه همیشگی می رویم
همان جا که شما رفتین
همان جا که هر دلتنگی می رود

در کنج دنجی ازلت می گزینیم
برایش درد و دل می کنیم
زجه می زنیم
اشک می خوریم...
اشک می خوریم...
(این مخلوط همگن شور می انگارد انگار...)

درد و دلمان که تمام می شود
سبک می شویم
آرام می شویم
و زیر لب زمزمه می کنیم:الغوث الغوث ...


همه ی ما گاهی دلمان می گیرد.

بی شک نام و یاد اوست که آراممان می کند.

باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم وبه سمتی بروم که درختان حماسی پیداست

فرشته چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:25

چقدر تاثیر گذار نوشتید!
راستش بعضی وقتها باورم نمیشه پسرها هم اینقدر با احساس باشند! از وقتی با بهمنی ها آشنا شدم، و این همه احساسات قشنگشونو دیدم خودم هم دارم تغییر می کنم!
قبلا هم گفتم... شخصیت شما خیلی برام جالبه

چرا فکر می کنید پسر ها نمی تونند با احساس با شند

این چیز ها به جنسیت ربطی نداره

تنها پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:04

جان تو چشام پر اشک شد
الهی بمیرم نبنم ناراحتی
هر وقت دلت گرفت بهم زنگ بزن بریم بیرون هوات عوض شه.
دوست دارم

فرشته جمعه 16 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 13:35

چون احساسات پسرها زودگذره.

خیلی بهم برخورد حرف خیلی زشتی زدی
احساسات ربطی به جنس یا فرقه خاصی نداره
سعی کن درست فکر کنی

بابا لنگ دراز پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:30

یا رب دل دوستان پر از غم نکنی/با تیر قضا قامت ما خم نکنی/ای چرخ تو را به حق قران سوگند / یک موی ز تن دوستان ما کم نکنی ......دل ادما خیلی بزرگه و نمی تونه تو ی دل دیگه ای جا بشه برای اینکه بتونه این کار رو انجام بده باید تنگ تنگ تنگ بشه تو هم با همین دل تنگیات تونستی اینقدر توی دل ما نفوذ کنی.

سلام به یار دبستانی من بعد از یه مدت نسبتا طولانی خوشحالم که دوباره دیدمت چند سال پیش من فقط یک چیز را در تمام دعاهایم تکرار می کردم وآن دعا این بود که مرادر دل همه جا بدهد حالا نمی دانم این گونه شده یا نه اما بدان تو هم در قلب من جای خاصی داری
روزگار به کامت خیلی می خوامت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد