تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

درد های من

وقتی ساعت ظهر به زاویه ای از عدد دوو چهار می رسد.وقتی تمام ترانه های من پخش می شوند

چشمم را می بندم ومی بافم تمام خیالات زندگی ام را به هم،سرم درد می کند از همان سردرد های همیشگی

 پنجره را می بندم.صدای ترانه ام نباید در شهر بپیچد .دلم تنگ می شود .دلم برای تمام لحظه های ناب  تنگ می شود.آخر قطار زندگی به کجا می رود نمی دانم .خدایا مگر خودت نگفته ای که در قلب شکسته خانه داری.مگر نگفته ای که از رگ گردن به من نزدیکی.پس چرا....

می دانم مستحق آنچه می خواهم نیستم اماچگونه گریه های شبانه ام را طاقت می کنی چگونه گریه هایی که همین الان با بغضی وافر جاریند . تحمل می کنی.

خوشحالم لااقل به خاطر اینکه چنان روح لطیفی به من داده ای که که زندگیم ازبقیه دچاری تر است.

خوشحالم که گاهی مورچه ها می توانند اشک مرا جاری کنند.

زندگی من به خواب رفته است تمام خسروهای زندگی ام رفته اند.هنوز آن شعر را به خاطر دارم.

پرنده ای که دگر آشیان نخواهد دید                  قضا همی بردش بسوی دانه ودام

الان که می نویسم تمام هستی من آیه تاریکی است که تو را تکرار کنان با خود خواهد برد.نتوانستم بنویسم من چه سبزم امروز وچه اندازه تنم هوشیار است. اندوهی وجودم را گرفته بود.اگر کسی از من بپرسد قشنگ یعنی چه؟ می گویم دل خوش سیری چند

تمام بغض من در غروبی سنگین وابدی در افقی سرد خواهد شکست.دلم برای هشت کتاب تنگ شده است دلم برای شعرهایش. من به آبادی خرابی می اندیشم که در غربتی ادوهگین مرده است.من به تمام گنجشک های شعرم غبطه می خورم آنها در من جاریند ومن در اندوه آنها،من به تنهایی زمین در کهکشان راه شیری غمگینم.

وامروز که می نویسم وامروز های دیگر...

جز من که در وادی غربت مرده است چیزی نیست .به من فکر کن. که چقدر سخت است که ماهی کوچک دچار آبی بیکران آبها باشد .

سرم درد می کند

 از همان سردردهای همیشگی.

نظرات 5 + ارسال نظر
. سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:13

خیلی خوندنی بود..

نوش جان روحت ولی چرا بی اسم؟

نیپون کوکو سه‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:17

. به نام آنکه کلمه را آفرید
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او(سهراب) و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم از او بگویم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش.

او رفت و من نشناختمش . در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم
اما نشناختمش. همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

او برای سبد های پر خوابمان سیب آورد
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...

دل خوش سیری چند؟


چه خوب که همیشه در دل نوشته ها یتان حرفهایی از سهراب هست.


من وقتی سال سوم دبرستان بودم شعر های سهراب را خواندم از آن به بعد تا حالا شاید ده بار بیشتر شعرهایش را مرور کرده ام وهمیشه برایم تازه بوده است همیشه وقتی دلم بگیرد یادی از سهراب می کنم

چرا شما وبلاگ ندارید؟

بوعلی سینا جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:33

سلام به دوست خیلی ماهم
این متن ات به دلم نشست

عزیزمی جیگر

تنها سه‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 14:31

با ما به از این باش که با خلق جهانی...

به چشم تو هم با ما به از این باش
اسم مرا تقلید نکن خواهش می کنم

الی دوشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:41

طفلی به نام شادی دیریست گمشده است/باچشم های روشن براق/باگیسویی بلند به بالای آرزو/ هرکس ازاو نشانی دارد مارا خبرکند/اینهم نشان ما: یک سو خلیج فارس/ سوی دگر خزر(شفیعی کدکنی)

دردهای من جامه نیستند تا زتن درآورم
نعره نیستند تا زنای جان برآورم

..
.
.
.دردهای من نهفتنی
دردهای من نگفتنی است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد