تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

تراوشات ذهن من

شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

عید با ستانی نوروز

عید با ستانی نوروز

 

 

به خوشی و کامیابی

 

به قول سهراب وقتی همه مردم شهر در خواب بودند.وشب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذشت. من به دنیا آمدم. من به آرامی همه لحظه های پر سکوت در خیال پرواز به دنیا آمدم.

چقدر دوران بچگی خوبی داشتیم . بازی ها، بی خبری ها،همیشه آرزو می کنم چشمانم را ببندم وبی خبر به خواب هفت سالگی برگردم. یاد همه هفت سالگی ها به خیر...

وقتی باد پنجره را تاب می داد ما سفره هفت سین مان را پهن می کردیم. پدرم می گفت: هفت سین ما همان چیزهایی است که داریم . یعنی عشق به همدیگر ...

هفت سین های هفت سالگی من همیشه هفت بار بهتر از هفت سین های همیشگی بود.

 

گذشت و....

نمودار زندگی من به نقطه عطف رسید.آن هم چه نقطه عطفی،

می خواستم بگویم .می خواستم بنویسم.به همان خدایی که هر دو می پرستیم.به همان ستاره هایی که در آسمان زندگی مان چشمک می زدند .

می خواستم بگویم .ماهی کوچک داخل تنگ احساس اسیری می کند. اما...

سهم من از همه نوجوانی تابستانهای خاطره انگیز شد.سهم من یک کوچه خلوت، یک دیوار با بوی کاهگل،یک عالمه اشک،

اری من می خواستم بگویم اما...هیچوقت نشد.

باران هنوز می بارید.من هنوز می باریدم .ما به تنهایی خود می باریدیم.

ودانشگاه رسید آن هم چه دانشگاهی:

ترم اول:ما پسران طلایی خورشید بودیم.باد در مسیر ما جریان داشت.ما برای همدیگر دلتنگ می شدیم.ما از نبودن ها آمدیم.وبه بودن ها پیوستیم.ما لحظه هایمان را قسمت کردیم.وبا هم خندیدیم.ما به همه چیز ها خندیدیم. به دینامیت هابه نامزدبازی دیگران.ما حتی کتابهایمان را با کش بستیم . تا دیگران به ما بخندند.

دیگران هم به ما خندیدند.

ترم دوم:

ترم تو خالی، ترم شرم ،ترم بی حیایی،ترم شوم، ترم بی احساس......

ما قطار هایمان را سوار شدیم.ما حتی برای همدیگر دست تکان ندادیم.وهر کس راهی مقصد خود شد .ما به هم لبخند نزدیم.ما برای دیگران تصمیم گرفتیم.همدیگر را غرق کردیم.یکدیگر را لو دادیم.

ما به هم خندیم نه با هم

وحالا:

من واقعا تنهایم.دیگر هیچ چیز دانشگاه به من نمی چسبد.جز چند نفر کسی برایم نمانده اند.

حالا من مردی تنها در آستانه فصلی سردم.من به تنهایی خود معتادم.

 

مرا روی سبزه ها نشاندی وگفتی :عشق چیز خوبی است.گفتی زندگی با عشق معنا پیدا می کند .گفتی:شور زندگی عشق است.ومن باور کردم .آری،گندم زار آرزوهای من هنوز پا برجاست.(برای پیمان عزیزم)

 

یک قرن گذشت یک تاریخ گذشت ویک عمر گذشت

امشب از پنجره اتاقم بیرون را نگاه کردم.هنوز باران می بارید .همان آسمان بود.با یک مشت ستاره کا مپیوتر من داشت ترانه پخش می کرد...

تو ای پری کجایی...

جای تو اینجا میان دیوارهای قلبم خالی است.میان عاطفه های عمیق.

هنوز باران می بارد.

مرا امشب اندوهی است.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 22:44

چهارشنبه 19 فروردین1388 ساعت: 3:16 توسط:00:00
دلنوشته ی زیبایت را بارها خواندم و بیشتر افتخار می کنم که تنها، تو را دارم و تنها تو را دارم . از این رودخانه ای که از دور زلال به نظر می رسید همین چند قطره مرا بس است مگر چه می خواهم... و چه زیباتر است زندگی که همین چند قطره تبدیل به مروارید می شوند در دل صدفیم با گذشت زمان.زیاد بودند کسانی که به جشن با شکوه چشمهایم فرا خواندمشان اما آنها تنها بر چلچراغان دور و برشان چشم گرداندند...ندیدند مرا، هر چند بلند فریادشان زدم...
هستیم... ادامه می دهیم... می جنگیم زندگی را ... صدای هلهله امنیه ها را می شود شنید از چند خاکریز آن طرف تر...سر از سنگر بر می دارم و ماه را می بینم تابنده تر از همیشه بالای سرم... پس می زنیم زنندگی را... و زندگی را با تمام زیباییهایش زندگی می کنیم
و آخرین نکته:
دلگیر مشو از من اگر گاهی میان کتاب های قطور درسی تو را گم می کنم. اگر توی صفحات جدول ضرب، حساب روز و ماه از دستم بیرون می رود. بر من مگیر اگر گاهی تو را از گل های باغچه تشخیص نمی دهم...ولی بدان تا ابد رفیق فابریکم هستی اگر اتفاق ناجوری نیفتد.
نجاتم دادی امشب چون حسابی بی سرپناه بودم...
ارادت مندت 00:00
ساعت 3:15 صبح
وب سایت پست الکترونیک
بیست ویک سال گذشت

سه شنبه 18 فروردین1388 ساعت: 20:54 توسط:بو علی سینا
خیلی خوب بیان کردی واقعا اوضاع بهمنی ها خراب شده مغزم رفت روی turn off
وب سایت پست الکترونیک
بیست ویک سال گذشت

پنجشنبه 13 فروردین1388 ساعت: 13:21 توسط:man
منم خیلی دلم گرفت ... مغزم رفت رویstand by
--------------------------------------------------------------------------------
----------------------------------------------------
واقعیت کلاس ما الان همینه ما پشت چراغ قرمزهای احمقانه گیر کرده ایم خنده هایمان ظاهری است
وب سایت پست الکترونیک
بیست ویک سال گذشت

پنجشنبه 13 فروردین1388 ساعت: 13:17 توسط:man
چه عکس قشنگ و پرمفهومی گذاشتی ... جدا که عالیه !!
وب سایت پست الکترونیک
[عنوان ندارد]

چهارشنبه 5 فروردین1388 ساعت: 10:50 توسط:مردمک
و چه غم عمیقی حس میشود اینجا!
خواب های7 سالگی،هفت سین های 7 سالگی،نقطه عطف غمبار،بوی کاهگل،
یک عالمه اشک.......و ای دریغ و حسرت همیشگی!!!
اما اینگونه تباه کردن جوانی (که یک بار اتفاق می افتد) هفت بار غم انگیزتر از همه ی اتفاقات شوم است..تا شقایق هست زندگی باید کرد..زندگی کنیم و بسازیم حوادث خواستنی را خودمان و ننشینیم به انتظار معجزه ای که هیچگاه اتفاق نمی افتد..
و باور کنیم میشود باهم خندید هنوز هم و نه به هم..
(عشق چیز خوبی است.زندگی با عشق معنا پیدا می کند،
شور زندگی عشق است)بدون سوختن هم میتوان با زندگی ساخت..
کمی امید.. کمی تامل..
-----------------------------------------------------------------
پاسخ : امید وقتی معنی دارد که کور سوی امیدی با شد برای من چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نمی برد در عرض بیست سال گذشته امروز که دارم می نویسم تنهاترین روز من است



وب سایت پست الکترونیک
بیست ویک سال گذشت

سه شنبه 4 فروردین1388 ساعت: 0:28 توسط:بهمنی
خیلی دلم گرفت.همینجوریش دلم گرفته بود گفتم یه سری به بهمنی ها بزنم که نوشته هاتو دیدم .خیلی خوشم اومد از مطلبت ولی آدمی همیشه امیدواره پس با امید زندگی کن.
------------------------------
دمتون گرم که به وبلاگ سر زدی

وب سایت پست الکترونیک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد