-
می خواهید بدانید دنیا دست کیه یه دانشجوباید بدونه
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 20:52
اولا برای دیدن عکسها وبهتر خواندن به این سایت مراجعه کنید http://alvadossadegh.com/fa/article/42-freemasonry/480-1388-08-03-20-39-07.html بسم الله الرحمن الرحیم بی شک باید سمبولیسم و نماد گرایی را جز لاینفک جریان فراماسونری دانست جریانی که موجودیت آن بیش از هر تمدن دیگری با پاگانیسم مصر باستان گره خورده است . که قبلا...
-
خوش به حال دیوونه ها که چیزی بارشون نیست
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 20:41
نه نمی خواهم بنویسم نمی دانم چه بنویسم اصلا چه بنویسیم گویی خشکسالی کلمات آزرمان می دهد وچه قدر یاد گرفته ایم که جمع ببندیم همه چیز را ،گاهی وقتها فاصله بین داشتن ونداشتن فقط یک حرف نون است وگاهی وقتها نان ، ایهام جالبی است همیشه فاصله ای هست این روزها دستم به نوشتن نمی رود یعنی به هیچ چیزنمی رود وتکرار ها امانم را...
-
من؟؟؟؟
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 15:06
تاریخ :چه فرقی می کند از :تنها41 به :پدر ومادرم پدر ومادر عزیزم اکنون که مشغول نوشتن این نامه هستم از شما کیلومتر ها فاصله دارم می توانم فاصله هایی که با مسافت های بی دروپیکر بوجود آمده اند درک کنم اما نمی توانم این فاصله های سنی وزمانی را که بین من و شما فاصله انداخته است درک کنم تفاوتهایی که در نسل های ما وجود دارد...
-
من ساده ام بی هیچ خط و خطوطی
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 18:47
من ... من از پشت کوه آمده ام از پشت کوههایی که در آنها باد جریان دارد کوچه هایشان از سادگی کف دست سرمشق می گیرد وقتی می خندی ، خنده ای هست من دوست دارم در باغچه ما عطر لبخند جاری باشد من ساده ام مثل کف دست صاف صاف .... من وقتی فحش می دهم منظوری ندارم اما دیگران وقتی منظوری دارند فحش می دهند ارمانهای من دورو درازند...
-
عکس های جالب وزیبا بهترین عکس کدومه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
جمعه 22 مردادماه سال 1389 10:28
عکس های منتخب و جدید
-
پروردگار من
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 16:56
معبود من دستهای خالیم را دریاب معبودمن تمام زندگی ام در حاله ای از جهالت ونادانی گذشته است ومن شرمسار ازگذشته چشمانم را به سمت عرش کبریایی تو دوخته ام وخوب می دانم اگر تو دستانم را نگیری هیچ می مانم و در هیچ میمیرم نمی دانم چه بنویسم اصلا برای چه بنویسم مگر تو خود از این آشفته بازار قلب من خبر نداری ولی دارم مکتوبش...
-
یک خاطره واقعی
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 19:27
نشسته است روبروی من وزل زده است به روبرو شک می کنم که میبیند . یا نه پس سوال احمقانه ای می پرسم -چشمانت می بیند نمی خندد حتی اخم هم نمی کند فقط معصومانه جواب می دهد -نه نمی بینم احساس می کنم این سوال برایش رنگ تکرار دارد می پرسم مادرت می داند اینجا هستی می گوید :بار اولم که نیست دستهایش رامی کشد روی کیبورد ومیگوید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 20:04
-
من یادم هست
شنبه 9 مردادماه سال 1389 22:08
من تابستان یادم هست .آن هم چه تابستانی... خیال میکنم دچاران رگ پنهان ابرها هستم وناامیدی مرا ازپنجره ها بریده است نه میهمانی هست ونه سیبهای قشنگی .... من هفت سالگی ام یادم هست ...خیال میکردم همیشه روزنه ای هست به سمت خوشبختی ، که یک شب از ان عبور خواهم کرد وبزرگ خواهم شد اما... مثل برق وباد گذشت .دیگر هیچ چیز طعم...
-
داستان جدید من :حسرت
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 18:26
فرهاد امد وروبرویم نشست وزل زد به چشمانم ،کارش همین بود دوست داشت زل بزند به چشمانم وبخندد اما الان دیگر برای این کارها دیر شده بود در فکر این بودم که چکارباید بکنم خسته بودم صدای فرهاد رشته فکرم را پاره کرد -چیه توفکری ؟ جوابش راندادم صورتم را برگرداندم واز پنجره به گلهای رز داخل باغچه خیره شدم فرهاد دوباره پرسید ....
-
وای که من چقدر عاشق این شعر م
شنبه 26 تیرماه سال 1389 10:17
"حمید مصدق خرداد 1343" *تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق...
-
من دیوونه ام
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 12:24
چند بار از بابام شنیده ام که میگه من عقلم پاره سنگ بر می داره میگفت من شیرین عقلم به من میگن یه دیوونه ام وقتی تو کوچه راه میرم دخترهای دم بخت از پنجره خونشون برام زبون درمی آرن پسر بچه ها تو کوچه دنبالم می کنند وبا سنگ منو می زنن بچه ها هیچ وقت منو توبازی خودشون را ه نمی دن شما بگین وقتی دختر ها برام زبون در می آرن...
-
داستان
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 19:12
خورشید داشت کم کم باروبندیلش را می بست وجایش را به شب می داد پیر مرد در حالی که رویش را پوشانده بود کنار پیاده رو نشسته بود وچشم دوخته بود به دستهای عابران پیاده که هر چند وقت یکبار به زور دل رحمی یا تحقیر سکه ای را نثار سنگ فرش ها ی پیاده رو می کردند پیرمرد نگاهش را به سنگ فرشهای پیاده رو دوخته بود او خسته بود براستی...
-
این شعر عنوان نداره
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 13:10
نمی دانم چه بنویسم که درک حال من باشد بلاگوی جفای تو حدیث قال من باشد وزان زلف پریشانت وزین حال پریشانم بیاشوری جدید افکن که طبق فال من باشد مرا از من گرفدستی که سوی تو روان باشم خودم را گیرم از دستت چرا که مال من باشد بیا افسون را برگیر ازآن لبهای شیرینت که آن خال لب رویت دگرگون حال من باشد بها رعشق اگر این گونه باشد...
-
ترانه اگر مانده بودی
جمعه 11 تیرماه سال 1389 18:41
چه قدر با این ترانه حال کردیم امروز بچه ها دمتون گرم اگر مانده بودی اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا میرساندم اگر مانده بودی تورا تا دل قصه ها میکشاندم مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت این شب سرد و غمگین با وجود تو رنگ سحر داشت با تو این مرغک پر شکسته مانده بودی اگر بال و پر داشت با تو بیمی نبودش...
-
123456789 تمام دکمه های کیبردم سالم هستند
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 12:52
مثل تمام قصه ها که از یکی بود یکی نبود شروع می شوند ودر کلاغه به خونه اش رسید تمام می شوند قصه ما هم دارد تمام می شود چقدر زندگی آدمهای اطرافمان عجیب و غریبند روزی خوشحالند آنوقت حتی به گل سوسن شما می گویند روزی غصه دارند آنوقت بیچاره مهتاب هرچه فحش آبدار باشد نثارش می کنند چه قدر از این تکرارهای احمقانه بیزارم من...
-
داستان یک ذهن مغشوش از تو
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 21:18
خودم را بر می دارم و می برم وجلوی آینه می گذارم تو کنارم ایستاده ای می خندی ومن زلف پریشان تو را دستی می کشم مادر در آشپزخانه سر خواهر کوچکم داد می زند ومن خسته از آینه خیالی ،خودم را بر می دارم وسر جایش می گذارم ومی روم تو همچنان نگاهت را به من دو خته ای من چشم به چشمانت می دوزم وتو را هم با خود می برم می نشانم در...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 تیرماه سال 1389 13:44
تا صبح دم به یاد تو هر شب قدم زدم آتش گرفتم از عشق تو در صبحدم زدم با آسمان مفاخره کردیم تا سحر او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم حسین منزوی
-
هستی با من
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 19:45
وقتی که نیستی نه من آنچنانم که باید باشم نه آنچنانم که نباید باشم این روزها هرچه می خواهم کلماتم را بغل هم بچینم وشعر بگویم نمی شود وقتی هر شب خیال تو از من عبور می کند وقتی تمام آنچه منم را تو می شوی دیگر چگونه از تو بنویسم چگونه ... این روزها که هستند آن روزهاکه نبودند چقدر بزرگ شده ایم اما ........ کمکم کن تا...
-
یوسف
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 19:04
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نومید چون واقف نهای...
-
فردا جمعه است
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 21:24
چه فایده وقتی تمام روزهایت رنگ تکرار می گیرند و تو هیچ وقت نمی توانی این روال احمقانه را تغییر دهی چه فایده ....؟ چه فایده وقتی نمی توانی در بازی زندگی بی آنکه خطایی داشته باشی امتیاز بگیری چه فایده ؟؟ چه فایده هر روز هزاران کلمه را بغل هم بچینی شعرهایی بگویی که...چه فایده ؟؟ یک ماه پیش وقتی داشتم تلویزیون می دیدم از...
-
ع ش ق
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 22:46
این روزها قلمم فقط برای نوشتن از تو می چرخد باور نمی کنم که دارم یواش یواش عاشق می شوم باورم نمی شود نشسته ام پشت این صندلی که مرا به ناکجا آباد ویرانی می برد ودارم تو را در ذهنم مرور می کنم تمام آن چه توهستی را به خاطر دارم تمام خنده های ندیده ات را به خاطر دارم وفکر می کنم باید کم کم این پرده ها را از ذهن بزدایم وتو...
-
بیا این هجر را سر کن
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 12:35
تو با من آنچنان کردی که خود را از خودم راندم ودر قاموس تنهایی نشستم شعرها خواندم چنان بردی دل و دینم که جز من نیست مسکینم ومن فکرم در این مشغول که پس گیرم دل و دینم مرا از بس ز خود راندی زعشقت رنجها بردم چنان بی خود شدم از خود که گویی سالها مردم چو پروانه نشد حاصل مرا جز سوختن از شمع ومن پروانه ای گشتم واز نور تو دل...
-
خلوت ارزوهایم
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 16:46
شبی را خلوت کردم پس از چندین ماه با سهراب ومثل همیشه همان را شعر خواندم چه سیب های قشنگی قشنگ یعنی چه قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال . . . . دچار یعنی چه یعنی عاشق وچه سخت است که ماهی کوچک دچار ابهای بیکران دریا باشد وچه خوش گذشت چیزی از دلخوشی نمانده است جز شعرهای سهراب، فروغ ،آرزو هایی که به آنها نرسیده ایم . . . . ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 12:54
من بیقرارم وتو بیقرارتر ما را چه می شود که بیقرار در این قرار قرار های رفته را بیقرار بوده ایم وبی قرار های مانده را برقرار یادم نمی رود هیچ آن قرار آن اولین قرار ُمن بی قرار ُ- تو بی قرار من برقرار تو- تو بی قرار من حالا چه شد که ما از هم گسسته ایم گویی که سخت از هم شکسته ایم بی ذوق نشسته ایم ابری نمی وزد باران نمی...
-
من ومنی که نیستم (اگه اینجا اومدین حتما در مورد شعرم نظر بدین)
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 21:37
روزها فکر من این است وشبها سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم ظاهر زیستنم صورت خامی پیداست لیک در سیرت خود منتظر سوختنم مستم از باده ساقی زمی ناب غرور این همه زیستنی برده زمن زیستنم دیگران گندم ممنوعه تناول کردند من بیچاره به زندان غم خویشتنم هرچه ایام به کام من دیوانه نبود روح پژمرده من گشت هواخواه تنم ومن افسرده...
-
افسوس باد حسرت ایام رفته عمری به بطالت گذشت شیشه عمری شکسته را
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 22:25
نمی دانم چرا امشب هوای من هوای توست به هر جایی که می بینم نشان رد پای توست به یادت سالها من در خودم هر روز باریدم نمی دانم صفای من همان مهر و صفای توست ؟ به حسرت گونه ام از اشک بارانی است ومن چشم انتظارم تا ببینم این حد وفای توست به شبها تا سحر بیدار وگوشم تا سحر در راه که دل بستم به آهنگی ، سرودی که صدای توست وآن چشم...
-
برای هم قطارهایمان که کوله بارشان بسته است
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 10:36
ما را چه شد که از غم هم بی خبر شدیم در انحنای وسعت خورشید در به در شدیم روزی هزاران هزار فاصله به اوج می شدیم آن را که هیچ گشت ما نیز در به در شدیم وقتی که روزهای رفتمان عجیب گشته ا ند با ور نمی کنم که این قصه را به سر شدیم از هم قطارهایمان بپرس چرا ترک می کنند افسوس نمی خورند که از هم به در شدیم اکنون نشسته ایم در...
-
باران دلم تنگ است به هرسازی که می رقصم بد آهنگ است
جمعه 20 فروردینماه سال 1389 17:35
به لطافت ابرها سوگند وبه همان بارانی که دیروز بارید ومن خیس شدم در روئیایی خیس تر از تو من تو را دوست دارم دیروز برای اولین بار آرزو کردم تا ای کاش فرصت داشتم تا بیشتر خیس شوم من با باران پیوندی دیرینه دارم با ران هرچه هست وهرچه نیست به خیس شدنش می ارزد وهیاهوی مردمان برای پیدا کردن سرپناه برای من احمقانه است . باران...
-
نترس من هستم
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 19:00
سال 88 را با ایستادن روی پلهای عجیب و غریب اصفهان آغاز کردیم سال را با خوبی شروع کردیم شاکی نیستم ولی سالی نبود که از آن به خاطره تعبیر کنم نصفه های ....... تابستان نفسم بند آمد تا بریدن چند نفسی بیش نبود . وسوختم تا اما امسال را خوب آغاز کردم حرفها داشتم که زودتر بزنم اما مگر شد یک لحظه خودم را با خودم تنها بگذارم ....