درد وارهها |
دردهای من دردهای من نگفتنی دردهای من من ولی تمام استخوان بودنم انحنای روح من دردهای پوستی کجا؟ این سماجت عجیب اولین قلم دفتر مرا درد، حرف نیست |
امشب به حال دستهای پینه بسته ای گریستم
با خود فکر می کنم عمری برای چه زیستم
از صبح که بیدار می شوم تا به شب
دنبال خود می روم اما، انگار که نیستم
گاهی زجنوبی ترین نقطه پستی گذشته ام
شاید سوال این است که من کیستم
در ذات ما نطفه عشقی سر شته اند
باید زصاحب این عشق پرسمی که چیستم
گاهی که ذهنم از این نقطه ها پر است
باید صراط راستی اضافه کنم به لیستم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم زخود
بهتر همان زاین ترن پیاده شوم ایستم
نمی دانم باید چه چیزی را در خاطراتم بنگارم تمام جمله های من از باید می آیند ودر ای کاش های نا همگون می میرند .
تمام زندگی من در هیچ خلاصه می شود که از در خت خا طراتم در عمق جنگلی در دور دست ها آنها را می آویزیم وهر شب باد با زوزه هایش خاطراتم را تاب می دهد .
نشسته ام ولحظه به لحظه تمام سنگ های زندگی ام را وزن می کنم وآرزو می کنم که در ترازوی راه رفته ام ،وزن خوشبختی هایم از وزن سنگهایم بیشتر باشد . باید مثل همان کوزه گر سنگی بیاورم وحجره ای بسازم در سر در قبرستانی که پدرانم هفت پشت در آن خوابیده اند . وهر وقت کسی مرد .سنگی بیندازم به نشانه دور ریختن لحظه های تلخ زندگی ام وتصمیم بگیرم که که در اولین طلوع خورشید شیشه ای بیاورم ونور را جمع کنم . وخانه ای بسازم از جنس بلور .
باید بشتابم کسی چه می داند شاید آخرین روز من همین امروز است