صد سال شد که رویت را ندیده ام
کمرت را در آغوش نگرفته ام
در درون چشمانت نایستاده ام
از روشنایی ذهنت سوال ها نپرسیده ام
و به گرمای بطن ات دست نکشیده ام
زنی در شهری
صد سال است که انتظار مرا می کشد
در همان شاخه ی درخت بودیم
در همان شاخه ی درخت
از همان شاخه افتادیم و جدا گشتیم
در میان مان صدها سال زمان
صدها سال راه دور
صدها سال است که
در تاریک روشنا از پی ات می دوم
ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی