"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست."
چرا کا ج های شهر ما خمیده اند چرا سنگها زمشت ها رمیده اند
اگر عشق ارزشی عظیم داشت چرا عاشقان به خون خود خزیده اند
سکوت در کلام ما همیشه موج می زند دلیل اینکه حرفها زجمله ها پریده اند
زمانه در جواب ما به حیله اکتفا کند چه گرگها که یوسفی ز پیرهن در یده اند
همیشه فکر من میان مرگ لاله هاست که زیر پای عابری به خاکها تپیده اند
دگر مرام زندگی به مثل عمر نوح نیست چه انان که قبل مرگ گورها خریده اند
امروز که می نویسم
تاریخ ۷/۵/۸۸/ ساعت ۸:۳۰را می گویم
هیچ چیز با خود نیاورده ام نه مطلب ادبی نه از شعرهای جدیدی که سروده ام امروز فقط با بغضی امده ام که هر لحظه ممکن است بشکند الان در کافی نت پینار نشسته ام
می ترسم از اینکه گریه ام بگیرد ومنشی کافی نت مرا ببیند بغضی که امروز سه بار شکسته است امروز غمگین ترین روز زندگی ام بود روزی که سر تا پا گریه کردم حتی اطرافیانم وقتی بغضم را دیدند مرا تنها گذاشتند تا راحت گریه کنم
دیشب خوابم نبرد دیشب چنان خدارا از ته دل صدا کردم که نزدیک بود سکته کنم
(الان قطره اشکی روی دماغم نقش بست )
چقدر زندگی سخت است چقدر تنها بودن سخت است ومن الان دلم نمی خواهد به خانه بروم
می خواهم برای هضم دلتنگی هایم تا صبح قدم بزنم
شاید تنها چیزی که مرا آرام کند آیه ای از قرآن باشد دلم بد جور گرفته است
کاش کاش
دیگر باید برای گریه کردن جای خوبی پیدا کنم شاید مسجدی امام زاده ای . اتاق خلوتی
ببخشید
ببخشید...........
................
.
.
.
.
.
.
.
.