خواب غزلهای تو را چگونه تعبیر کنم نگاه چشمان تو را چگونه تفسیر کنم
منی که در نگاه تو همیشه مست می شوم نگاه چشمان تو را چگونه تقریر کنم
کتاب زندگی من پر است از حضور تو چگونه این حضور را به قصه تحریر کنم
غرق گناه گشته ام در هوس بوسه تو چگونه این گناه را به عشق تقصیر کنم
همیشه در نگاه من کسی ستا ره می شود چگونه این ستاره را به یار تصویر کنم
پر است خلوت دلم همیشه از حضور تو چگونه این حضور را به غیر درگیر کنم
در تب با تو بودنت مست و خراب گشته ام چگونه در خیال یار به مهر تاثیر کنم
همیشه در هوای تو فکر قرار بو ده ام چگونه در قرار تو به وقت تاخیر کنم
با من برادران چسان خوب نیستند شاید گروه دامول ام را عوض کنم
ترمی به پای این جماعت داغون نشسته ام شاید جماعت تهمم را عوض کنم
وقتی به پای کوه نمی رسد رفتنم باید وانت بار خفنم را عوض کنم
وقتی که فحش من کفایت نمی کند با ید که شیوه فحشم را عوض کنم
وقتی ابا صلت صیغه می کند درو باید که قانون صیغه وطنم را عوض کنم
وقتی که هیچ دختری به من پا نمی دهد باید که شیوه دلبری ام را عوض کنم
عمری به حرف خود جنجال ساخته ام باید که شیوه سخنم را عوض کنم
____ _______ ______________
در پیچ وتاب غلیظ هوای زندگی شاید هوای زیستنم را عوض کنم
عمری به سوز تو شمع گشته ام باید که جنس سوختنم را عوض کنم
وقتی که آشنایان با من غریبه اند باید که قاب پنجره ام را عوض کنم
وقتی زراه عشق پاره گشته جامه ام باید که خرقه عاشقی ام را عوض کنم
ورنه زشوق تو روزی هزار بار مجبور می شوم تا قفسم را عوض کنم
تمام کلمات من از نا کجا اباد ذهن می ایند در غبار فرسودگی های خاطرات پژمرده
حتی تمام انچه منم کفاف یک روز درد وجود مرا نمیکند من هر روز وقتی شب می شود با
ذهنی مغشوش ودرد ی توام در خیسی شبهای عمودی زنده می شوم
ووقتی شب به زور روز جان می سپارد من برای یک روز افقی وگرم دلگرم می شوم
اما چه فایده....
تمام هستی من ایه ناریکی است که تو را تکرار کنان با خود خواهد برد
اما من هنوز امیدوارم وفکر می کنم که کسی خواهد امد و دیوارهای عمودی را به افق
پیوندخواهد داد
آجر می اوریم وخانه می سازیم وقصد می کنیم وقتی خوابیم در خانه شمعی
روشن باشد
به فراخور کدام نا کجا آباد غمگین می شویم
وبه کدامین سیب رانده از بهشت
دیشب تمام انچه منم را جمع کردم وسرودم شعری در انتهای پیوست کتابهای
عاشقانه ام
دیشب وقتی من می نوشتم تمام افقها ابی بودند از غربی ترین پناهگاه احساسم
نوری به بلندای هفت اسمان سو سو می زد
من کجایم
تمام دوستانم در جنگی ناگریز بین خودشان باختند وجام زرین بردند ومن اما.....
تمام پنجره های کوچه ما میان سنگ های کودکانه جان باختند براستی آنها
شهید کدامین قبله اند
افسوس باد حسرت ایام رفته را
عمری به دردو شیشه عمری شکسته را
خورشید من بروی سحر لبخند نمی زند
بیهوده می کشم انتظار درهای بسته را
پاهای سرد من و دستان سرد من
طوفان وموج و کشتی به گل نشسته را
اول کلام زندگیم بود عاشق و معشوق
اکنون ببین این دل از همه وارسته را
شبهای بی ستاره و خورشید بی فروغ من
طاعون غم گرفته واحوال خسته را
اینها همه احوال زارو خسته من بود
اکنون ببین طوطی ز قفس جسته را
شعری از تنها41