بیا این ره توشه کوچک مان را برداریم سری به حوالی هفت سالگی بزنیم بیا ایمان را کمی بیشتر کنیم دیدمان را بهتر ، وحالمان را کمی شور انگیز تر بیا به همان کوچه بچگیمان سری بزنیم بیا توپ پلاستیکی را از میان خاطرات بچگی بیرون بکشیم و تا شب مشغول بازی شویم بیا فصل ها را بچرخانیم تابستان را پیدا کنیم و بنشینیم از صبح تا شب ازخودمان حرف بزنیم بیا سنگهای هفت سنگ را دوباره بچینیم بیا دوباره برویم آن سوی باغهای سبز دوباره خانه ای کاهگلی بسازیم با گل و سقفش را با برگ بپوشانیم بیا بچگیهایمان را دوباره رنگ کنیم تا گذر زمان رنگ بچگی را از خاطرمان بدوردستها نبرد ...........
بیا بزرگ شویم نوجوان شویم بیا بنشینیم یک دل سیر حرف بزنیم بیا تو از فروغ بگو من شعرهای سهراب را برایت زمزمه کنم بیا به خاطر همان رسم قدیم بنشینیم دور هم بازی کنیم بیا فقط برای یکبار هم که شده حرفی بزنیم واژه ای بگشاییم در الفبای دوست داشتن ها دیر نمی شود فقط بیا ، بیا تمام ماهها را روی هم بگذاریم وشهریور را بچینیم روی خاطرات قدیمی ودلتنگی ها را تازه کنیم بیا برای یکبار هم که شده برای هم دلتنگ شویم ...
میبینی من هر حرفی بزنم آخرش به تو ختم میشود تو مثل دیوارهای خانه می مانی اگر نباشی خانه قلبم ناقص است اما چه سود ....زمان میگذرد من و تو هر چه بیشتر ازهم دل می کنیم وفکر میکنیم دنیا پیش از آنکه من و تو عاشق شویم وجود داشته است خسته ام می کند این دلتنگیها وقتی تو نباشی تا حرفی بزنیم
شما خیلی محکمتربودید با هر بی حوصله گی کنار میومدین باغ میرفتین سینما وحوضزماهی وبی خیال وبی خیال.نگاهی به گذشته کنید
نمی فهمم ویا هر چیز اونطوری که به نظر می رسه نیست
تو را خبر ز دلِ بیقرار باید و نیست
غمِ تو هست، ولی غمگسار باید و نیست
اسیرِ گریهٔ بیاختیارِ خویشتنم
فغان که در کفِ من اختیار باید و نیست
درونِ آتش از آنم که آتشینگلِ من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
رهی_معیری
از غزل "گریۀ بی اختیار"
هیچ چیزی هیچ چیزی بهتر از یک شعر خوب نیست هیچ چیزی
خانه ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم!
"منوچهر آتشی"
نابرده رنج شعر میسر نمیشود
مزد آن گرفت که عشق اختیار کرد
ورنه به سادگی واژه های کور
هی می توان غزلی را قطار کرد
از اینجانب