این روزهای دلگیر واین روزهای بی قراری
همیشه فصلی هست که بعد از نبودن ها خواهد آمد
فصلی که تو نیستی
فصلی که من نیز نمی خواهم باشم
اما افسوس هستم
گویی این همان فصل است
---------
عشق هر گز حرف نخواهد زد
و ثانیه هایی که جان خواهد دادالهی که بخت تو را وا کنم
تو را توی بخت خودم جا کنم
خودم را که عمری است گم کرده ام
خوشا در نگاه توپیدا کنم
دلم را به دست تو یاغی دهم
خودم را به دست تو رسوا کنم!
عروس تک خاندانم شوی
تو را مثل غنچه شکوفا کنم
خودت مادر بچه هایم شوی
خودم را کنار تو بابا کنم!
«من» از دست تنهایی آزرده ام
بیا با «تو» ایجاد یک «ما» کنم
شروطت قبول است و حرفت سند
سند را بیاور که امضا کنم
دو چیز است کمبود من: عشق تو
و آهی که با ناله سودا کنم!
مبادا تصور کنی قادرم
تو را صاحب باغ و ویلا کنم
ولی می توانم به اعجاز شعر
تو را ساکن کاخ رویا کنم
الهی تو سارای من باشی و
خودم را به این حیله دارا کنم
نبین ظاهرم را، مجالی بده
که خود را برای تو معنا کنم
نبین ظاهر تق و لق مرا
من آنم که با شعر غوغا کنم
بیا بعد از این نان شاعر بخور
که تا چاقی ات را مداوا کنم
به یک گونی پر شبیهی گلم!
بیا هیکلت را مقوا کنم
خودم حسن یوسف ندارم، ولی
تو را می توانم زلیخا کنم!
در باغ سبزی نشانم بده
که باغ دلت را مصفا کنم
بیا جای دریای پول و رفاه
تو را غرق اشعار زیبا کنم!