موهایت در باد پاییزی تاب بخورد لبانت شعری بسراید از همان شعرهای عاشقانه قدیمی گوشهایمان را بسپاریم به صدای خش خش درختان پاییزی وزیر لب زمزمه کنیم پادشاه فصلها پاییز ،
خستگیهایمان را بسپاریم به باد ، حرفهایمان را بنویسیم روی برگها و بفرستیم برای دوستان قدیمی ، تمبری بزنیم از دوست داشتن وبگوییم چقدر دوست داشتن خوب است ، خوب.
خانه را بپیچانیم به دور زمینی از عاطفه ،بگذاریم از حال و هوای کهنه تابستان هوا بخورد کنار پنجره بنشینیم هوایی بخوریم ودوباره زمزمه کنیم دوست داشتن سر آغاز پرواز است ،گرچه پایان را ه ناپیداست
آب و جارو بکنیم کوچه را ، رهگذران را صدا بزنیم به لفظ سلام ، وبگوییم: های ،دوستی نزدیک است دستانت را بیاور تا به دوستی بفشاریم کوچه دلمان را هم اب و جارو کنیم .خوب است گاهی دلمان از عطر سرشار بوی کاهگل مست شود .
بوی پاییز میدهد این روزهای زندگی ،پنجره را که باز میکنی بوی هجرت می آید پرستو ها می روند ، کلاغها بارشان را بسته اند .اما من همچنان مانده ام که دوباره بهار از راه برسد زمستان بگذرد وخیالاتم دوباره پر بکشد سوی نا کجا آباد ، مثل یک روستایی در فکر زمستانی سخت نشسته ام کنار پنجره ، و ریزش برگها را با طعمی از مرگ نظار گرم .
این روزها همه چیز ها با آدم حرف میزنند از ابرها گرفته تا درختها هر کدام حرفی دارند انگار دوست دارند قبل از خواب طولانیشان وصیتی بکنند .اما پاییز کار خودش را میکند از پنجره سرک میکشد از چشمهای خواب آلوده و خمار من رد میشود وبی آنکه من بخواهم مرگ را تداعی میکند .
در پاییز فقط باید نشست کنار پنجره با البومی در دست وخاطرات بهارو تابستان زندگی را ورق زد . چای سبز گرم هم می چسبد انگور هم باشد خوب است . وگاهی نفس عمیق وآهی که از دل برآید بر دل پاییز بنشیند وخنده را بر لبمان بنشاند وآنوقت باید زیر لب زمزمه کرد شعر های دوست داشتن را ومست شد از هوای عاشقانه پاییز ............
اما....
پاییز دلتنگی ،پاییز بدون تو چه درد عظیمی دارد
روز دوشنبه 26 ام مرداد ماه قرار بود برم اداره مالیات ،قرار بود قبض رو ببرم تاییدش کنن ،صبح زود داداشم زنگ زد گفتم بابا از باغ نیومده گفتم نه ،گفت قرار بود بیان .
گوشی رو قطع کرد منم رفتم سر کار ،رسیدم شرکت دوباره گوشیم زنگ زد ایندفعه خواهرم بود بهم گفت بیا بیمارستان موسوی بابام حالش بده بعدش گفت نه نیا بهت زنگ میزنم .گوشی رو که قطع کرد دلشوره گرفتم لحن حرف زدن یه جوری بود که انگار اتفاق مهمی افتاده بعدش دوباره زنگ زد گفت : یوسف بیا خونه راه افتادم سمت خونه تو تاکسی همش به این فکر میکردم که حتما اتفاق مهمی افتاده دستی به زانوهام کشیدم دلم میخواست هرگز از تاکسی پیاده نشم وهر گز به خونه نرسم سر خیابون خودمون که رسیدم داداشم داشت میرفت خونه ائنم سوار تاکسی کردم هیچ حرفی نزدیم هر دومون میدونستیم که اتفاقی افتاده
خونه که رسیدم دم در شلوغ بود دیگه تقریبا مطمئن شدم که پدرم فوت شده ...........
زمانه سیاه پوشمان کرد در غم از دست دادن عزیزی که برای هر کس در زندگی مهم ترین تکیه است.
بقیه اش رو نتونستم بنویسم هر بار اومدم بنویسم ضربان قلبم انقدر رفت بالا که نگو
بماند..........