حس و حالم شبیه باران است
چون کویری که آب را می فهمد
دستهایم بروی پرده شب
چون خماری ، شراب را می فهمد
مانده ام در انحنای عبور
دردها یی در دلم جاریست
دستهایم بی خودی سردند
فصلهایم بی خودی جاریست
عشق را هیچ کس نمی فهمد
جز سرابی که عاشق دریاست
شکل او را به خود میگیرد
آن زمان سراب هم دریاست
رازهای نگفته نهان
شعرهایم همیشه بیمار است
دردهایم میان شعر من و
گفته هایم همیشه بسیار است
شعر زیبایست
ممنونم