به سینه می زندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم ، نه سیاوش ، به نـَـفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ! تاب وسوسه هایت
تو را از جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهادم به صفایت
تو ، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجیب نیست
نمی کنم اگر ای دوست ! سهل و زود ، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی ِ دست های عقده گشایت ؟
به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین ، که سر نهاده به پایت
« دلم گرفته برایت » زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت !!
حسین منزوی