پنج شنبه ۲۸ وقتی یه زنگی به خونه زدم با خبر شذم که شوهر عمه ام آقای علیجانی فوت شده خیلی ناراحت شدم خیلی مرد خوبی بود مدام فکر اینم که الان پسر عمه هام دختر عمه هام چی کار میکنند .خدا رحمتش کنه به خانوادشون تسلیت می گم آخرین بار شش ماه پیش دیدمش تو باغ خودشون خونشون تو تهرانه ولی یه باغی تو زنجان دارن داشت گلابی می چید من کمکش کردم سرحال بود اصلا کسی فکرشو نمی کرد این اتفاق بیافته مدام با خودم فکر می کنم زندگی ما چقدر عجیبه ممکنه همین اتفاق فردا برای ما برای نزدیکان من بیفته با خودم فکر می کنم سی سال اول زندگی آدمها چقدر خوبه ولی بعدش احتمال اینکه پدر و مادرت رو از دست بدی یا خیلی از افراد فامیل رو خیلی زیاده مرگ یک چیز عادی مهم چگونه مردنه .
سلام خسته نباشی وبلاگ جالبی داری موفق باشی
اگه وقت کردی به وبلاگ منم یه سری بزن
امیدوارم مرگ راحتی داشته باشه
ممنونم
تسلیت ..
امید که مورد رحمت خداشون قرار بگیرن .
آدم را گفت
هبوط تو موقت است
به من باز می گردی
آدم اما خانه ساخت !
ممنون
اری خانه ای روی آب می سازیم ونمی فهمیم که روزی طوفان آن را با خود خواهد برد
خدااااااااااااااااااااااااااااا رحمتش کنه.
مرسی
چه ساده و سلیس حرفاتونو تو اینجا می نویسین
...خوش به حالتون
خاطراتی که داره هر روز عوض میشه
من هرچی زمان میگذره سنگین تر!میشم....
حرف زدنم نمیاد!!!
تسلیت برای فوتشون
من اعتقاد دارم اینجا دفتر خاطرات خودمه وباید بیشتر برای خودم بنویسم تا دیگران چون من زندگیم را اینجا ثبت می کنم
یه دفتر خاطرات دارم وقتی خاطرات چند سال پیش رو می خونم اونقدر ذوق می کنم که نگو خاطرات وبلاگ هم همینطور توصیه می کنم شما هم بنویسید
خدا رحمتش کنه.