کاهگل می ریزد
سیمان رشد می کند
آجر روی آجر
آنروزی که من از چشمت افتادم دیگری در قلبت خا نه ای ساخت
حالا شهر من و قلب تو یه نقطه اشتراک دارند
افسوس هر دو سیمانی اند
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستانه میخواهد
دلم ...تغییر میخواهد
این روزها همچون درختی می مانم که در اعماق جنگلی سرد در انتظار تبری نشسته است
همچون پرنده ای که بی گدار کوچ کرده است و در دل آسمان ابی گم شده است
این روزها همچون با غچه ای می مانم که در دل زمستانی سرد و اندوهگین به خواب رفته است
شاعری که در دل حیاط خلوت زندگی خویش شعر را کنار گذاشته است
همچون بر گهای پاییزی که در دل یک حوض کوچک آبی رنگ شناور مانده است
همچون پسرکی که در انشای خود نوشته است در آینده خلبان خواهم شد اما خوب می داند که انشایش را از روی دست بغل دستی اش نوشته است
همچون سینمای خواب رفته ای می مانم که تما شاگرانش در هیاهوی گفتگوی خویش گم شده اند
این روزها....
نه توان پر گشودنم هست تا بگریزم از تبری که هر روز مرا از خودم می گیر د
شاعری که شعر نمی گوید
حرف نمی زند
این روزها...
راه رفتن را دوست دارم در شهری بی صدا ،بدون هیاهو ،وبدون هیچ کس ،خودم انبوهی از آدمهایم
خوب می دانم....
تنهایی ،تنهایی،تنهایی
برای توصیف این روزهای زندگیم بهترین حرف این است که بیهوده می جویم زندگی را در کشاکش روزهای سرد زمستانی نه امیدی نه تلاشی برای بهتر زیستن ونه دوست داشتن شبیه معتادی می مانم که زندگی برایش در خماری چند لحظه خلاصه میشود خسته ام ازخودم واز تمام این ادمها که از جلوی چشمانم رد میشوند گمشدن چیزی است که من در چهره تک تک این ادمها میخوانم به خودم میگویم دیگر بس است ربطی به من ندارد قضاوت در مورد انسانها کار سختی است امانمی شود این روزهای زندگی من چیزی کم دارد تورا، نمی دانم بااین تردید چگونه بسازم جلو بیایم فراموشت کنم نمی دانم نمی دانم