چند وقتیه انگار قسمت نیست
چیزی بگم... خیلی دلم ریشه
هی با خودم می گم تو یه مردی
یه کم تحمل کن درس می شه
حالم رو این روزا که می پرسن
میگم خودم خوبم... دلم خوبه
آدم بدون شعر یه سنگه
برنوی بی باروت یه چوبه
از عشق می ترسم تو این روزا
عشقی که اول آخرش سوزه
باید سیاوش باشی تا رد شی
اسبت که چوبی باشه می سوزه
من واسه چیزایی دلم تنگه
که خیلی پاک و بی نشون بودن
اون دستای سرد و زمختی که
با نخل و شبدر مهربون بودن
من بچگی هامو دلم می خواد
مشتی پرستو یه کمی گنجشک
مادر بزرگم رو ... که پر زد رفت
از بس تو این دنیا نمی گنجشک
اون بند پهن مشکی چرمی
که باش در مشکو ببندم کو
جوجه خروس لاری ام چی شد؟
پروانه های پشه بندم کو؟
خونم کثیفه دود این شهره
حس می کنم دلگیر و افسردم
ای کاش می شد با پسر داییم
بازم انار دزدی می خوردم
دلگیرم از این شهر و آدمهاش
از اومدم اینجا پشیمونم
بابام داره نخلا رو آب میده
من... خاک بر سر ... توی تهرونم
همین.....
سلام آقا یوسف
ممنون بسیار زیبـــــــــــــــــ...ــــــــــــا بود ...
امیدوارم موفق باشی (گل)
شما هم موفق باشی
شاعرش کیه مهندس؟خودتون!؟
نه مهندس این روزها دل دماغ شعر گفتن ازمون سلب شده تو نظرات بود
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
قیصر امین پور
----------------------------
ممنون که نظر منو زدین تو پست.....
خواهش می کنم مطلب خوب جاش تو پسته
سلام پسر
چطوری؟
ترکوندی بابا.عجب شعر باحالی.
خودت گفتی ؟کچل؟
محشر بود.
نه خودم نگفتم عزیز