تو را چه سود که بامن دیوانه سر کنی
بهتر همان که با نبودن من عشق در کنی
جایی برای خودم نیست در دل خودم
باید خودت را زخودم دست به سر کنی
ایینه ای تو ومنم سنگ در کنار تو
بگریز از این شکست تا سفر کنی
باید از این شب تاریک ره برون برم
بگریز از شب تاریک من تا سحر کنی
من با تو انچه شرط محبت بود گفتم
خود بین که با من دیوانه چون به سر کنی
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر... گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه؟
آتش دوزخ اگر قصد ِ تو و ما بکند تو که خشکی چه به من/من که تر هستم به تو چه؟