هنوز هوای باران گرفته را به خاطر دارم هنوز ذهنم پر است از واژه های مبهم کودکی
هنوز به خاطر دارم
می دانی این چندمین باری است که در این روز می نویسم وپاک می کنم می دانی انگار حسش نیست که بنویسم خودم هم نیستم تو هم نیستی اصلا برای چه بنویسم ذهنم از تمام چیزهایی که به زندگی تعلق دارد خالی است صبح یک شعر سرودم ولی پاکش کردم وبعد یک داستان نوشتم ولی خوشم نیامد دوباره پاکش کردم احساس می کنم هیچ حرفی ندارم این اولین بار است خسته از تکرار روزهای تکراریم
نمی دانم چرا احساس می کنم دیگر قطار رفته است ومن جا مانده ام یا احساس می کنم برای زندگیم مقصدی وجود ندارد که قطاری باشد انگار در یک دایره می چرخم ودوباره به اولش بر می گردم اصلا معلوم نیست این سلولهای خاکستری ذهنم کجا ول معطلند کارم شده صبح تا شب پشت پی سی بشینم و جنگهای صلیبی بازی کنم انگار هیچ چیزی در زندگیم نیست هیچ چیز نه عشقی نه احساسی نه شوری نه شوقی هیچ .............
خیلی پیچیده تر از من می نویسید. من ادبیات شما رو ندارم .زیباست
نه انچنان که شما می گویید خوشحالم کردید با حضورتان
یه مرد وقتی بغض گلوش رو میگیره، واسه خالی شدن گریه نمیکنه، قدم میزنه..
کاملا موافقم