نشسته است روبروی من وزل زده است به روبرو شک می کنم که میبیند . یا نه پس سوال احمقانه ای می پرسم
-چشمانت می بیند
نمی خندد حتی اخم هم نمی کند فقط معصومانه جواب می دهد
-نه نمی بینم
احساس می کنم این سوال برایش رنگ تکرار دارد می پرسم مادرت می داند اینجا هستی می گوید :بار اولم که نیست دستهایش رامی کشد روی کیبورد ومیگوید (چون مرا نمی شناسد می گوید دایی ) : دایی با این ، سی دی رایت می کنی
دستانش را می گیرم وروی کیبورد حرکت می دهم ومی گویم : ماشین حساب دیده ای
می گوید :آره
می گم : مثل اونه یه صفحه هم داره ،
نگاهم به سه راهی روی میز مانده است می ترسم دستش بخورد وبرق کامپیوتر برود وسی دی در حال رایت بسوزد دستش را جلو می آورد وروی غلتک موس می کشد ومی خندد .مثل اینکه چیز تازه ای دیده باشد.
سرش را وسط دو دستش قرار می دهد وحرف می زند .
-مامانم رفته عروسی منو نبرده من که نمی تونم تنها برم باید شب با بابام برم
از منوی استارت وورد را باز می کنم ومی نویسم تمام این حرفها را ....
وحرفهایمان ته می کشد ومی نشینیم، من او را نگاه می کنم واو روبرویش را،
از مغازه های همسایه حرف میزند واین که انها چند پله دارند ووچند قدم آنطرفتر یک نانوایی وجوددارد من به این همه هوش تعجب می کنم.....
تمام سعی خودم را می کنم حرفی نزنم که به او بر بخورد ودر دلم خدا را شکر می کنم به خاطر چیزهایی که به من بخشیده است .
وبه حرفش می کشم واو از تمام زندگیش حرف میزند
وقتی می رود دستش را روی دیوار می گذارد بابک(دوستم) کنارمن ایستاده است می پرسد :چرا؟
می گویم : چرا چی ؟
-چرا اینجوریه اون چه تقصیری داره که چشماش کوره ؟
می گویم :به من وتو ربطی نداره اونی که آفریده بهتر می دونه؟
پسر بچه هر چه از مغازه دور می شود .تادور ادور نگاهش می کنم ...
دیگر نمی بینمش او گم می شود شاید پشت آن دیوارها ،
پشت صدای بوق ماشینها ، پشت نگاه آدمها وشاید پشت دیوارهای زمانه گم
میشود
سلام عزیزم وبلاگ بسیار زیبایی داری . منم مجموعه های آموزشی خوبی تو سایتم دارم . خواستی یه سر بزن . راستی من هر روز بهت سر میزنم . موفق باشی
ممنون
سلام.....زیبا بود
مرسی ممنون
ممنون بابت جشنواره ها ..
اما بعضیاشون اتقضا شدن !
..
اونی هم که براتون گفتم در سطح استانه !
سلام
مهلت ارسال پنج تاش تو شهریوره
بعضی هاش هم وقتش تموم شده