وقتی که نیستی نه من آنچنانم که باید باشم نه آنچنانم که نباید باشم
این روزها هرچه می خواهم کلماتم را بغل هم بچینم وشعر بگویم نمی شود
وقتی هر شب خیال تو از من عبور می کند وقتی تمام آنچه منم را تو می شوی
دیگر چگونه از تو بنویسم چگونه ...
این روزها که هستند آن روزهاکه نبودند چقدر بزرگ شده ایم اما ........
کمکم کن تا بتوانم تمام تکه های پازل این شعر را با تو بغل هم بچینم تنها می توانم
اما مگر تا کی تنهایی تا کی تنها 41 بودن کافی نیست نمی دانم شایدروزی
تنهایش را بردارم وبگذارم ..........41
روزها در غروب های ابدی جان می بازند ومن همچنان خیره به خورشید منتظرطلوع صبح
بعد می مانم شاید دمی دیگر تو با من باشی کسی چه می داند .