تو با من آنچنان کردی که خود را از خودم راندم
ودر قاموس تنهایی نشستم شعرها خواندم
چنان بردی دل و دینم که جز من نیست مسکینم
ومن فکرم در این مشغول که پس گیرم دل و دینم
مرا از بس ز خود راندی زعشقت رنجها بردم
چنان بی خود شدم از خود که گویی سالها مردم
چو پروانه نشد حاصل مرا جز سوختن از شمع
ومن پروانه ای گشتم واز نور تو دل مرده ام
وهر شب گوش من در راه وچشمم تا سحر بیدار
واین وصلت نشد حاصل واز هجر تو پژمردم
نشستم جام می در دست بریدم از نبود و هست
سپردم خود به ساقی را وزهر هجر را خوردم
بیا رسمی جدید افکن وعاشق را به می مهمان
که تا سر گیرم این احساس و بنشانم زخود دردم
شعر زیبایی بود
مرسی از حظورتون
زیبایی در نگاه شماست نه در شعر من
من اوووووووووووووووووووووووول.
از آشنایی با وبلاگت خوشحالم.
اگه به کلبه حقیر من هم سری بزنی ممنون میشوم .
منتظرتونم ..... دیر نکنین هاااااااااااااااااااا.
غزل بانو.
گرچه ساختار کلمه های این پست یه کم سنتیه و ما و
نسل ما از جنس امروز و تقریبا مدرنیته ایم !
ولی فرم قشنگ و خوش آهنگی داره و به دل میشینه
" تو با من آنچنان کردی که خود را از خودم راندم "
" بیا رسمی جدید افکن و معشوقی به می مهمان
که تا سر گیرم این احساس و بنشانم ز خود دردم "
جسارتا فک کنم قافیه ی مصراع هشتم ، اشتباه تایپی داره.
.......
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
کلمات همان ها هستند که بودند ارتباط با شعر مهم ترین چیز است
متشکرم که اشتباهش رو گفتین
اصلاح کردم
سلام...
جدی شعرات خیلی خوبن....
موفق باشی
سلام مرسی یه چند وقتی نبودی ؟
انتهای این آینه کجاست؟
تاولهای پایم مرا از حرکت وا میدارد.
خسته ام.
نمیدانی عشق راستین یعنی چه!
نمی دانی باور عشق یعنی چه!
نمی دانی فراموشی باور یعنی چه!
من باور عشق راستین را به فراموشی سپرده ام.
در آینه سرگردانم.
خیالم را باد ویران میکند.
خیالم را باد با خود میبرد.
خالی ام از هیچ.
پر ملال، پر رخوت ، خسته.
انتهای این آینه کجاست؟
تکه های سربی اندیشه بر بالهای باد می رود.
تمام داشته هایم ویران است
سرگردان در گردباد فراموشی.
تاولهایم خراشیده ست.
خراش سنگهای پیوند خورده با آینه.
مسخره ترین کابوس دنیا را می بینم.
پیوند سنگ و آینه!
می خندم
می خندم که میپنداشتم سنگ و آینه دشمن اند.
باورهایم ویران میشود.
خونی بیرنگ از پاهایم جاری است.
باز می خندم.
سرخی اش!؟
باورهایم ویران می شود.
دستهایم یخ زده.
اشک از چشمانم جاری است.
دستهایم بی حرکتند.
باز باوری غلط.
باد اشکهایم را با خود میبرد.
هیچ نیست جز باد و سنگ و آینه ی بی انتها.
باز می روم. باز می مانم. باز میگریم.
نهیبی بی امان در دلم!؟
.......!؟
چه میگویم؟ خنده دار است!
کدامین دل؟
بر زمین می افتم.
با زانوانم بر زمین می افتم.
دستانم بی حرکت است.
چشمانم را میبندم.
بر زمین می افتم.
بر سنگ سجده میکنم.
انتهای این آینه کجاست؟...
گاه گاهی قفسی می سازم می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود گرچه می دانم قفسم بی رنگ است حوض نقاشی من بی ماهی است