روزها فکر من این است وشبها سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ظاهر زیستنم صورت خامی پیداست
لیک در سیرت خود منتظر سوختنم
مستم از باده ساقی زمی ناب غرور
این همه زیستنی برده زمن زیستنم
دیگران گندم ممنوعه تناول کردند
من بیچاره به زندان غم خویشتنم
هرچه ایام به کام من دیوانه نبود
روح پژمرده من گشت هواخواه تنم
ومن افسرده وزارم که چرا اینگونه
همه عمر پشیمان و زمن نیست منم
زیبا بود یوسف جان....خصوصا این بیت:
دیگران گندم ممنوعه تناول کردند
من بیچاره به زندان غم خویشتنم
مرسی من خودم هم از این بیت خیلی خوشم می یاد
منو یاد شعر مولانا انداخت...
زیبا بود....
مستم از باده ساقی زمی ناب غرور
این همه زیستنی برده زمن زیستنم
روزها فکر من ایناست وشبها سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
سلام یوسف جان شعرجالبی بود.. چون به حالات الان من خیلی مطلبقت داره وامیدوارم ادامه داشته باشه.الان ساحل خلیج فارس نشسته ام واین رو برات نوشتم.دلم تنگ است /دلم دلتنگ ساحل هاست/وماهی دردل تنگم نمی گنجد/
مرسی از لظهار نظرت امیدوارم حضورت ادامه داشته باشه
سلام نمیدونم نظرم به دستت رسید یانه ولی من جوابی ندیدم
اره رسید وجواب نوشتم