خدای من من کودکیم را می خواهم
چشمان معصومم را وقلب پاکم را
همبازیهایم را وعروسکهایم را
وصداقتم را .......
شعری از من ....
می خواهمت سخنی گویم از شراره های عشق
گر خود ندانی و ندانسته خود کنی فدای عشق
ماگر که سوزنی زاین ره تاریک جان گرفته ایم
صد جان برای دیدن آن کرده ایم فدای عشق
از گریه های شبانه ام مپرس تا نگویمی به تو
چون ما هزارگریه عاشقانه کرده ایم زنای عشق
وزداشته هایمان نگو که باخته هایمان شدند
افسوس که وای زنم و ترسم از هوای عشق
گویی که ناف مرا با عشق تو بریده اند
اکنون که بی کسم و نیست در منی صدای عشق
دستی بیاور و با آن گره گشای معمای دل
من با تو وتو بامنی می شویم خدای عشق
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابرویست کافر کیش
خیال حوصله ی بخت می پزد هیهات
چه هاست در سر این قطره ی محال اندیش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش
...
ما رادرون خویش غافل کردند
فهمیدن عشق را مشکل کردند
انگار کسی به فکر ماهی ها نیست
سهراب بیا که آب را گل کردند
سلام
به لطف خدا امتحانات تموم شد بازم میبینمت
عکسهای جالبی میزنی
ممنون از لطفت منم خوشحالم که می بینمت