"خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست."
سلام
خانه دوست همین نزدیکی است
به کجا می روی ای دوست
این شعر خانه دوست را معرفی نمی کند خو بیش این است که می گوید خانه دوست بالاتر از ماست
خانه ی دوست
گاهی آنقدر نزدیک که حس می شود
گاهی آنقدر دور ..... . شاید ما گم می کنیم خانه ی دوست را در سر و صدای دنیا. خودش گفته نزدیک تر از رگ گردن.
همیشه اینجاست خانه ی دوست. نزد دلهایمان
آری خانه دوست در دل من و توست
خدا در خویشتن پیداست
به خود آی تا که دریابی
چگونه به خود بیایم وقتی خودم را گم کرده ام
خویشتن من به من دچار است
می نویسم خانه ی دوست اینجاست درون قلب ما درون خودما که برای دوست می تپد تاکه دیگرنگویدسهراب:خانه ی دوست کجاست؟!