هر آمدنی را رفتنی است

هر آمدنی را رفتنی است جز آن گذر که به دل افتد! 

بلاگفا برای ما خانه بود, مخروبه,دیوارهایش گوش داشت, بر درگاهش گماشته ها بود گاه بر سرمان خراب می شد اما هر بار از نو به شوق چشمان مخاطب می ساختیم اش. رنجیده ایم زان سبب که رایگان بودن یک سرویس را به معنای عدم تعهد نمی دانیم, هرچند که این حجم انبوه مخاطب و کاربر دور از معنای رایگان بودن است! از سوی دیگر تهیه نسخه پشتیبان ماهانه و ارسال آن به یک سرور امن نه چندان کار دشواری می نماید!

از این پس مرا در اینجا بخوانید!

 

................................................................................

پ.ن: برای ورود به وبلاگ جدید از ف ی  ل ت ر ش ک ن  استفاده کنید.

من دیوانه ام

 آسمان پر از ابرهای تیره بود و هوا رو به روشن شدن می رفت, ساعت شش یا شاید هم هفت , حالا دیگر درست یادم نمی آید, باران سر باریدن داشت و باد سردی می وزید درست مثل باد های دی ماه که تنها حسن شان خلوت کردن شهر از لوس آدمها است و بس, زمستان نبود, پاییز بود, آذر ماه, خش خش برگ های خزان زده را زیر پاهایم خوب به خاطر دارم, خش خشی که هر لحظه باران صدایش را محو و محو تر می کرد و برگهای زرد و سرخ چنارهای پیری که آن میدان نفرین شده را تا ته آن خیابان لعنتی فرش کرده بودند. بیست و چهار ساله بودم, تنها و آسمان جل, آن روز قرار بود که بهترین روز زندگی ام باشد.

نگاهش میخ چشمانم شده بود, از چشمانش سیل اشک می بارید درست مثل بارانی که باریدن گرفته بود, مدام و یکریز, آنقدر که می شد مثل یک ریسمان از آن بالا رفت. دخترک خیس خیس بود انگار که زیر رگبار باران سنگر گرفته باشد, زانوانش را بغل کرده بود و با چشمان اشکبارش آنسوی پیاده رو کز کرده بود, رد نگاهش را که زدم وحشت سرتا پایم را برداشت, خودش بود, همان چشمها , همان نگاه, هل کرده بودم خواستم که بلند شوم و خودم را از سنگینی آن نگاه برهانم, بلند که شدم بی هوا به چیزی خوردم, قهوه چی بود, چایی روی دست و بالم ریخت, سر جایم نشستم آن لحظه آنقدر ترسیده بودم که متوجه سوختگی دست هایم نشدم, قهوه چی را که دست به سر کردم یاد دخترک افتادم, سرم را طرفش برگرداندم چیزی مانع دیدم شده بود, یک اتوبوس بود, اتوبوس خط واحد, چند دقیقه ای به همان منوال گذشت, گمانم ترافیک شده بود.


ژیار از همان اول می گفت, آدم گرسنه نان سنگک خواب می بیند! تو که اهل عشق و عاشقی نیستی. پدرش هم که آب پاکی را روی دستت ریخته, نکند چمشت مال و منال پدرش را گرفته؟ یعنی نه تو که این کاره نیستی لنگه خودمی از این عرضه ها نداری, بی خیال فراموشش کن, توی این دنیا آنقدر سمن هست که یاسمن تو میانش گم باشد, این هایی که من دیده ام به آسمان جل دختر بده نیستند! حرف هایش ته دلم را خالی می کرد, لامصب توی هر کاری که نه می آورد درست بشو نبود که نبود از بچگی همینطور بود بد که به دل اش می افتاد از زمین و زمان بلا می بارید, آسمان درهم می رفت تگرگ می بارید, پرنده ها می گریختند یا کسی می مرد, مادرش سر زا رفته بود, خودش می گفت که نحسی با من زاده شده است اما من گوشم بدهکار نبود کله شق تر از تمام آن حرف ها بودم آن روزها فکر می کردم که عشق کار پهلوان است, اما حالا خوب می فهمم که عشق کار آسمان جل است, من هم که از دار دنیا یک عمه پیر بیشتر نداشتم که او هم آلزایمر داشت و پسرش او را به سالمندان سپرده بود. ترس حالیم نبود, آخر شجاعت و نداشتن با هم رابطه مستقیمی دارند, مثل نداشتن خوانواده, نداشتن پول,نداشتن! نداشتن هر چیزی! آدم وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشد شیر می شود دل جرئت پیدا می کند, این بود که آنقدر سریش پدرش شدم و آنقدر از او کتک خوردم که آخر به خواستگاری رفتنم رضا داد.


تنهایی را تنها آدمهایی که تنها هستند می فهمند, آدم که سرتاسر زندگی اش گندآلود باشد به هر دری می زند که برای خودش دلخوشی بتراشد, اما از یک جایی به بعد به ناخوشی عادت می کند. سارا آخرین دلخوشی ام بود, بار اولی که در مرکز مراقبت از سالمندان دیدم اش گمان می کردم که از پرسنل درمانی آنجاست تا اینکه بعدا توی دانشگاه دیدم اش, پزشکی می خواند و مثل من ترم بالایی بود, گاه گاهی از سالمندان و موسسات خیریه سرکشی می کرد. بار دوم وقتی بود که ئارینا مرد. آن روز تمام دنیا روی سرم خراب شد ژیار دیوانه شده بود ضجه می کشید و آسمان و زمین را کفر می گفت, و من به آخر خط رسیده بودم, سرتاسر زندگی ام تصویری بود شبیه نقاشی  Wood Gatherers In The Snow ونسان ونگوگ, سخت و بی فروغ که آخرین میخی که آن را به دیوار دنیا آویخته نگاه می داشت ئارینا بود هیچ وقت این موضوع را به کسی نگفتم, آن روز اگر سارا آنجا نبود خودم را خلاص کرده بودم, ئارینا که مرد به سرم افتاد که بروم و خودم را از همان برج نیمه کاره ای که او را چند وقت پیش آنجا برده بودم پایین بیاندازم, می خواست ترسش از ارتفاع بریزد می گفت نمی خواهم بعد از مردن فرشته ها مسخره ام کنند, رفتم که خودم را خلاص کنم, همین که می خواستم بیرون بزنم سارا جلویم سبز شد, گوشی از دستم افتاده بود و ژیار هم از هوش رفته بود, سرنوشت به طرز مضحکی به اتفاقات کوچک وابسته است گاهی یک نگاه تمام زندگی یک نفر را کن فیکون میکند, یک نگاه مثل نگاه معصومانه ئارینا. ئارینا خواهر ژیار بود از نامادریش, چشمان سیاه درشتش در صورت سفید و رنگ پریده اش تا عمق جانت نفوذ می کرد, نگاهش با آدم کاری می کرد که تکنوازی های کلهر می کند و صورت گرد و استخوانی اش بدون ابرو در دل احساس رقت بر می انگیخت, برایش کلاه گیس طلایی گرفته بودم هارمونی آن رنگ طلایی با آن چشمان سیاه تماشایی بود. او را بیش تمام دنیا دوست داشتم, وقتی که مرد بخش عظیمی از من هم با او دفن شد. باید در مقابل این سخن داستایوفسکی ادای احترام کرد که انسان موجودی است که به همه چیز عادت می کند, اما با تمام احترام باید بگویم که من یک استثنا ام, آدمها کسانی را که شبیه خودشان نیستند دیوانه می خوانند, پس من یک دیوانه ام, من هنوز به نبودن او عادت نکرده ام. بار بعدی که دیدمش شش ماه بعد بود درست دو روز بعد از آن جلسه شعر خوانی روزی که او روحش را به من داد! توی دانشگاه جلسه شعر خوانی بود و قرار شده بود که ژیار چند تا از شعرهایش را بخواند برای همین من را هم با زور با خودش به آنجا برد, من اهل این جور کارها نبودم شعر می گفتم اما هیچ وقت برای هیچ کس به جز ژیار نخوانده بودمشان, ژیار شاعر خوبی بود غزل های پست مدرن میگفت شعر خوندنش که تمام شد ناکس زبلی کرد و خارج از برنامه جلوی جمعیت از من خواست که بروم و یکی از شعرهایم را بخونم. توی دانشگاه همه مرا می شناختند, دانشجوی سیاسی بودم, از آن کله خرها از آنها که پای ثابت تمام اعتراضات و جنبش های دانشجویی هستند, بارها تعلیق شده بودم و چند بار تا آستانه اخراج رفته بودم اما کسی فکر نمی کرد که از لحاظ تئوریک هم چیزی بارم باشد آخر من هم همچون میلوش از کودکی همیشه برای کسانی که با شر میجنگیداند احترام قائل بوده ام و برایم مهم نبوده است که آیا هدف یا وسیله را درست انتخاب می کنند یا نه. اما برای آن دسته از روشنفکران انقلابی که تنها تز می دهند و نظریه پردازی می کنند هیچ احترامی قائل نبوده ام. آن روز به اسرار چند تا از  شعرهایم را خواندم و از آن روز به بعد دیگر همه به دیده احترام به من نگاه می کردند.


از پنج صبح بیرون زده بودم, دلم قرار نمی گرفت, باران که شدت گرفت خودم را چپاندم توی یک قهوه خانه, یک چایی سفارش دادم و محو تماشای باران شدم, همیشه از تماشای باران کیف می کردم, باران مرا با خود به تصویر دوری می برد, یک روستای بهاری نمناک, خانه ای چوبی که بر آستان اش مردی در حال شکستن چوب است, جاده ای جنگلی و دستان زنی که مادرم است و دستان کودکانه ام را گرم می فشرد, نمی دانم این تصویر غریب از کجا در من زاده شده, آخر من هرگز مادری نداشته ام, چند روزه بودم که به خاطر پدرم مرا رها می کند می رود, پدرم هم در دو ساله گی از داربست پایین می افتد و می میرد و من می مانم و پدر بزرگ پیرم.


دست و پایم می لرزید, اتوبوس که رفت دخترک هنوز همانجا بود, از قهوه خانه بیرون زدم, هنوز هم گریه می کرد, سمتش رفتم, گرومب... دیگر چیزی یادم نمی آید, به هوش که آمدم یک ماه گذشته بود و پاهایم را از دست داده بودم . حال سی پنج سال است که از آن روز می گذرد و دیگر هیچ وقت سارا را ندیدم.


(س.س)

.............................................................

پ.ن:

شعر زیبای زمستان از دوست خوبم یاسر از وبلاگ دیالوگ که از سر لطف به من تقدیم شده است



از سرفه های خشک و ترم رنج می کشم

از شام تار بی سحرم رنج می کشم

میلم نبوده است به سیگار و مدتی ست

کز دود بهمن پدرم رنج می کشم


میگفت جنس بهمن ما نور و آتشست

سوزنده ی نهاد ستمکار و سرکشست

اما تمام آتش این قصه دود شد

آمد میان سینه ی بیمار من نشست

 

اکنون به شام و در سحرم سرفه می کنم

تا انتهای این سفرم سرفه می کنم

در لا به لای غر زدن اینجا نشستم و

از دود بهمن پدرم سرفه می کنم


 


و کامنت من


 


به اشک به خیسی ملافه ام

به بی خوابی شبهای کلافه ام

قسم به سینه بیمارت از بهمن پدر

که من هم درگیر همین سرفه ام...


پ.ن 2:

پوزش از تمام دوستانی که خوانش مطالب در قالب پیشین وبلاگ برایشان مشکل بود. سفید پوشیدم هر چند در دل سیاه پوش تمام آنچه ام که می خواهم و نیست...

 

زنگار بسته و زخمی

 در زمهریر زمان

 انسان است

 آنکه مجرد می جویم اش

 سخت

 بی هیچ تعلقی... 


  (س.س)            

 

 

                                                                  ensn

پوتین هایم...

 

 

 

پوتین هایم

 

 



مادر بزرگم مرد...

برایم مهر مجسم خدا بود...

دیگر هیچ کس مرا چون او آرام نخواهد کرد...




آهنگ پست

اعتراف

                                                                               برای شـلر فر هـادی

بگذار تا در تاخت بی تردید تیغ                                         

آن سان که گریزی نیست خفته خلق را 

از در خون خویش در نشستن.

در تاریکنای تلخ تنهایی

خاصه در موسم سرد هراس

که لاله را جرم سر افراشتن است

غمین ترین شعر خویش را اعترافی کنم

ترانه ای نه

فریادی

که ما شرمگنان خاموش

احتضار انسان را آبستنیم...


(س.س)




              




کابوس

از خوابیدن می ترسم, از این دی ماه رنگ پریده, پریدوش باز هم کابوس دیدم, از همان کابوس های تکراری, این درد مادرزاد آخرش مرا می کشد. کاش می توانستم خودم را راحت کنم اما نمی توانم از مردن می ترسم, از اینکه تمام این کابوس ها به حقیقت بدل شود یا اینکه چه می دانم مرده ها هم کابوس ببینند... 

چشمانم را که روی هم می گذارم, روی قبری ایستاده ام که پر از گل های بنفشه است و دخترک سفید پوشی شبیه دخترک گل فروش خیابان رو به رو یک دسته گل رز برایم می آورد همینکه می خواهم گل ها را از دستش بگیرم گل ها به مار تبدیل می شوند, می خواهم فرار کنم اما نمی توانم, دستانی زخمی از قبر بیرون آمده و پاهایم را گرفته است, می خواهم داد بزنم اما صدا صدای خودم نیست صدای زنی از گلویم بیرون می آید که فریاد می زند کمک کمک, صدا به قدری بلند است که وحشت سر تا پایم را فرا می گیرد, بعد هم دو مامور عظیم الجثه می آیند در غل و زنجیرم می کنند و برم می دارند و می برندم توی یک سیاه چال تاریک...

(س.س)

...............................

پ.ن:

باز هم غمی به جانمان خزید

خبر باز داشت مهدی مو سوی و فا طمه اختصا ری 

.............................

بعد نوشت:

من پیامبر پوچی و تباهی نیستم, من تنها نقاشی هستم که پلیدی ها را سیاه میکشد!

در پاسخ دوستی که به سیاهی دنیای من ایراد داشت.

شب

افسرده

جیب برکشیده و دل آزرده

خیال 

دربند رهگیر پری افسایی روزپیکر

و قلم

ثناگستری خامدست...



(س.س)